شاهنامه (تصحیح ژول مل)/کشته شدن سیاوش به دست گروی
ظاهر
کشته شدن سیاوش بدست گروی
| نگه کرد گرسیوز اندر گروی | گروی ستمگر به پیچید روی | ۲۴۹۵ | ||||
| بیآمد چو پیش سیاوش رسید | جوانمردی وشرم شد ناپدید | |||||
| بزد دست وآن موی شه را گرفت | بخواری کشیدش بروی ای شکفت | |||||
| سیاوش بنالید با کردگار | که ای برتر از جای واز روزگار | |||||
| یکی شاخ پیدا کن از تخم من | چو خورشید تابنده بر انجمن | |||||
| که خواهد ازین دشمنان کین من | کند تازه در کشور آئین من | ۲۵۰۰ | ||||
| جهان سربسر زیر پای آورد | هنرهای مردی بجای آورد | |||||
| همی شد پس پشت او پیلسم | دو دیده پر از خون ودل پر زغم | |||||
| سیاوش بدو گفت پدرود باش | زمین تار وتو جاودان بود باش | |||||
| درودی زمن سوی پیران رسان | بگویش که گیتی دگر شد بسان | |||||
| به پیران نه زینگونه بودم امید | همه امید او باد شد من چو بید | ۲۵۰۵ | ||||
| مرا گفته بود او که با صد هزار | زره دار وبرگستوانور سوار | |||||
| چو برگرددت روز یار تو ام | بگاه چرا مرغزار تو ام | |||||
| کنون پیش گرسیوز ایدر دوان | پیاده چنین خوار وتیره روان | |||||
| نه بینم همی یار با من کسی | که بخروشد او زار بر من بسی | |||||
| چو از شهر واز لشکر اندر گذشت | کشانش ببردند بر پهن دشت | ۲۵۱۰ | ||||
| زگرسیوز آن خنجر آبگون | گروی زره بستد از بهر خون | |||||
| پیاده همی برد مویش کشان | چو آمد بدآن جایگاه نشان | |||||
| که آن روز افگنده بودند بتیر | سیاوش وگرسیوز شیر گیر | |||||
| چو پیش نشانه فراز آمد اوی | گروی زره آن بد زشت خوی | |||||
| بیفگند پیل ژیانرا بخاک | نه شرم آمدش زآن سپهبد نه باک | ۲۵۱۵ | ||||
| یکی طشت بنهاد زرّین گروی | بپیچید چون گوسفندانش روی | |||||
| جدا کرد از سرو سیمین سرش | همی رفت در طشت خون از برش | |||||
| بجائی که فرموده بد طشت خون | گروی زره برد وکردش نگون | |||||
| گیاهی برآمد همانگه زخون | بدآنجا که آن طشت شد سرنگون | |||||
| گیارا دهم من کنونت نشان | که خوانی همی خون اسیاوشان | ۲۵۲۰ | ||||
| چو از سرو بن دور گشت آفتاب | سر شهریار اندر آمد بخواب | |||||
| چه خوابی که چندین زمان برگذشت | نجنبید هرگز نه بیدار گشت | |||||
| یکی باد با تیره گرد سیاه | بیآمد سیه کرد خورشید وماه | |||||
| کسی یکدگر را ندیدند روی | گرفتند نفرین همه بر گروی | |||||
| چو از شاه شد تخت شاه تهی | مه خورشید بادا مه سرو سهی | ۲۵۲۵ | ||||
| چپ وراست هر سو بتابم همی | سر وپای گیتی نیابم همی | |||||
| یکی بد کند نیک جهان نسپرد | جهان بنده وبخت خویش آیدش | |||||
| یکی جز بنیکی جهان نسپرد | همی از نژندی فرو پژمرد | |||||
| مدار ایچ تیمار با جان بهم | بگیتی مده جان ودلرا بغم | |||||
| که ناپایدار است ونا سازگار | چنین بود تا بود این روزگار | ۲۵۳۰ | ||||
| یکی دان ازو هرچه زاید همی | که جاوید با او نپاید همی | |||||
| زکاخ سیاوش برآمد خروش | جهانی زگرسیوز آمد بجوش | |||||
| همه بندگان موی گردند باز | فرنگیس مشکین کمند دراز | |||||
| برید وبگیسو میانرا ببست | بناخن گل ارغوان را بخست | |||||
| بآواز بر جان افراسیاب | همی کرد نفرین همی ریخت آب | ۲۵۳۵ | ||||
| سر ماه رویان گسسته کمند | خراشیده روی وبمانده نژند | |||||
| خروشش بگوش سپهبد رسید | چو آن نالهٔ زار ونفرین شنید | |||||
| بگرسیوز بد نشان شاه گفت | که این بدگوی آورید نهفت | |||||
| زپرده بدرگه بریدش کشان | بر روزبانان مردم کشان | |||||
| بدآن تا بگیرند موی سرش | ببرّند بر سر همه چادرش | ۲۵۴۰ | ||||
| زنندش همی چوب تا تخم کین | بریزد برین بوم توران زمین | |||||
| نخواهم زبیخ سیاوش درخت | نه برگ ونه بار ونه تاج ونه تخت | |||||
| همه نامداران آن انجمن | گرفتند نفرین برو تن بتن | |||||
| که از شاه ودستور واز لشکری | از این گونه نشنود کس داوری | |||||
| برآمد پر از خون دو رخ پیلسم | روان پرزداغ ودلش پر زغم | ۲۵۴۵ | ||||
| بنزدیک لهّاک وفرشیدرود | گذشته سخنها همه یاد کرد | |||||
| که دوزخ به از تخت افراسیاب | نشاید بدین کشور آرام وخواب | |||||
| بتازیم ونزدیک پیران شویم | بتیمار ودرد اسیران شویم | |||||
| سه اسپ گرانمایه کردند زین | همی بر نوشتند گفتی زمین | |||||
| بپیران رسیدند هر سه سوار | رخان پر زخون وروان پر زخار | ۲۵۵۰ | ||||
| بروبر شمردند یکسر سخن | که شاه از بدیها چه افگند بن | |||||
| چو پیران بگفتار بنهاد گوش | زتخت اندر افتاد زو رفت هوش | |||||
| همه جامها بر برش کرد چاک | همی کند موی وهمی ریخت خاک | |||||
| همی گفت زار ای سزاوار تاج | که چون تو نبیند دگر تخت عاج | |||||
| بدو پیلسم گفت که بشتاب زود | که دردی بدین درد خواهد فزود | ۲۵۵۵ | ||||
| ببردند فرنگیس را هم زتخت | تنش بود لرزان بسان درخت | |||||
| بخواری ببردند ناله کشان | بر روزبانان مردم کشان | |||||