پرش به محتوا

شاهنامه (تصحیح ژول مل)/رفتن فریدون به جنگ ضحاک

از ویکی‌نبشته

رفتن فریدون بجنگ ضحاک

  فریدون به خورشید بر برد سر کمر تنگ بستش به کین پدر  
  برون رفت خرم به خرداد روز به نیک اختر و فال گیتی فروز  ۲۹۵
  سپاه انجمن شد به درگاه او به ابر اندر آمد سر گاه او  
  به پیلان گردون کش و گاو میش سپه را همی توشه بردند پیش  
  کیانوش و برمایه بر دست شاه چو کهتر برادر ورا نیک خواه  
  همی رفت منزل به منزل چو باد سری پر ز کینه دلی پر ز داد  
  رسیدند بر تازیانی نوند بجائی که یزدان پرستان بدند  ۳۰۰
  درآمد بدین جای نیکان فرود فرستاد نزدیک ایشان درود  
  چو شب تیره‌تر گشت از آنجایگاه خرامان بیامد یکی نیک‌خواه  
  فروهشته از مشک تا پای موی بکردار حور بهشتیش روی  
  سروشی بدو آن آمده از بهشت که تا باز گوید بدو خوب و زشت  
  سوی مهتر آمد بسان پری نهانش بیاموخت افسونگری  ۳۰۵
  که تا بندها را بداند کلید گشاده بافسون کند ناپدید  
  فریدون بدانست کاین ایزدیست نه اهریمنی و نه کار بدیست  
  شد از شادمانی رخش ارغوان که تن را جوان دید و دولت جوان  
  خورشها بیاراست خوالیگرش یکی پاک خوان از در مهترش  
  چو شد توشه خورده شتاب آمدش گران شد سرش رای خواب آمدش  ۳۱۰
  چو آن ایزدی رفتن کار اوی بدیدند وان بخت بیدار اوی  
  برادر سبک هر دو بر خاستند تبه کردنش را بیاراستند  
  یکی کوه بود از برش برزکوه برادرش هر دو نهان از گروه  
  بپائین که شاه خفته بناز شده یکزمان از شب دیریاز  
  بکه بر شدند آن دو بیدادگر وزایشان نبد هیچکس را خبر  ۳۱۵
  چو ایشان ازان کوه کندند سنگ بدان تا بکوبد سرش بیدرنگ  
  وزان کوه غلطان فرو گاشتند مرآن خفته را کشته پنداشتند  
  بفرمان یزدان سر خفته مرد خروشیدنِ سنگ بیدار کرد  
  بافسون همان سنگ بر جای خویش به بست و نه غلطید یکذرّه بیش  
  برادر بدانست که آن ایزدیست نه از راه بیکار و دست بدیست  ۳۲۰
  فریدون کمر بست و اندر کشید نکرد آن سخن را بر ایشان پدید  
  براند و بدش کاوه پیش سپاه دلش پر ز کینه ز ضحاک شاه  
  برافراشته کاویانی درفش همایون همان خسروانی درفش  
  باروندرود اندر آورد روی چنان چون بود مرد دیهیم جوی  
  اگر پهلوانی ندانی زبان بتازی تو اروند را دجله دان  ۳۲۵
  دکر منزل آن شاه آزاد مرد لب دجلهٔ شهر بغداد کرد  
  چو آمد بنزدیک اروندرود فرستاد زی رودبانان درود  
  که کشتی و زورق هم اندر شتاب گذارید یکسر برین روی آب  
  بدآن تازیان گفت پیروز شاه که کشتی برافگن هم اکنون براه  
  مرا با سپاهم بدانسو رسان ازینها کسی را بدین سو ممان  ۳۳۰
  نیاورد کشتی نگهبانِ رود نیامد بگفت فریدون فرود  
  چنین داد پاسخ که شاهِ جهان چنین گفت با من سخن در نهان  
  که کشتی کسی را مده تا نخست جوازی بمهرم نیابی درست  
  فریدون چو بشنید شد خشمناک ازان ژرف دریا نیامدش باک  
  به تندی میانِ کیانی ببست بران بارهٔ شیردل بر نشست  ۳۳۵
  سرش تیز شد کینه و جنگ را بآب اندر افگند گلرنگ را  
  ببستند یارانش یکسر کمر پیاپی بدریا نهادند سر  
  بدان بادپایان با آفرین بآب اندرون غرقه کردند زین  
  سر سرکشان اندر آمد ز خواب ز ناویدن چارپایان در آب  
  زآب اندرون تن در آورده پاک چنان چون کند خور شب تیره چاک  ۳۴۰
  بخشکی رسیدند سر جنگ‌جوی به بیت‌المقدّس نهادند روی  
  چو بر پهلوانی زبان راندند همی گنگ دژهوختش خواندند  
  بتازی کنون خانهٔ پاک خوان برآورده ایوان ضحاک دان  
  از آن دشت نزدیک شهر آمدند ازین شهر جوینده بهر آمدند  
  ز یک میل کرد آفَریدون نگاه یکی کاخ دید اندران شهرِ شاه  ۳۴۵
  که ایوانش برتر ز کیوان نمود تو گفتی ستاره بخواهد ربود  
  فروزنده چون مشتری بر سپهر همه جای شادی و آرام و مهر  
  بدانست کان خانهٔ اژدهاست که جای بزرگی و جای بهاست  
  بیارانش گفت آنکه از تیره خاک برآرد چنین جا بلند از مغاک  
  بترسم همی زانکه با او جهان یکی راز دارد مگر در نهان  ۳۵۰
  همان به که ما را بدین جای تنگ شتابیدن آید بجای درنگ  
  بگفت و بگرز گران دست برد عنان بارهٔ تیزتک را سپرد  
  تو گفتی یکی آتشستی درست که پیش نگهبان ایوان برست  
  گران گرز برداشت از پیش زین تو گفتی همی برنوردد زمین  
  باسپ اندر آمد بکاخ بزرگ جهان ناسپرده جوان سترگ  ۳۵۵
  کس از روزبانان بدر بر نماند فریدون جهان آفرین را بخواند