شاهنامه (تصحیح ژول مل)/دیدن فریدون دختران جمشید را
ظاهر
دیدن فریدون دختران جمشید را
| طلسمی که ضحاک سازیده بود | سرش باسمان بر فرازیده بود | |||||
| فریدون ز بالا فرود آورید | که آن جز بنام جهاندار دید | |||||
| یکی گرزهٔ گاو سر بر سرش | زدی هر که آمد همی در برش | |||||
| وزان جادوان کاندر ایوان بدید | همه نامور نرّه دیوان بدید | ۳۶۰ | ||||
| سرانشان بگرزِ گران کرد پست | نشست از برِ گاه جادوپرست | |||||
| نهاد از برِ تخت ضحاک پای | کلاهِ کئی جست و بگرفت جای | |||||
| برون آورید از شبستان اوی | بتانِ سیه چشم خورشیدروی | |||||
| بفرمود شستن سرانشان نخست | روانشان از آن تیرگیها بشست | ۳۶۵ | ||||
| ره داور پاک بنمودشان | ز آلودگیها بپالودشان | |||||
| که پروردهٔ بتپرستان بُدند | سراسیمه بر سان مستان بدند | |||||
| پس آن خواهران جهاندار جم | ز نرگس گل سرخ را داده نم | |||||
| کشادند بر آفریدون سخن | که نو باش تا هست گیتی کهن | |||||
| چه اختر بد این از تو ای نیکبخت | چه باری ز شاخِ کدامین درخت | ۳۷۰ | ||||
| که ایدون ببالین شیر آمدی | ستمگاره مردِ دلیر آمدی | |||||
| چه مایه کشیدیم رنج و بلا | ازین اهرمن کیش دوشاژدها | |||||
| چه مایه جهان گشت بر ما ببد | ز کردار این جادوی کمخرد | |||||
| ندیدیم کس کاین چنین زهره داشت | بدآنجایگه از هنر بهره داشت | |||||
| کش اندیشهٔ گاه او آمدی | و گرش آرزو جاهِ او آمدی | ۳۷۵ | ||||
| چنین داد پاسخ فریدون که بخت | نماند بکس جاودانه نه تخت | |||||
| منم پور آن نیک بخت آبتین | که بگرفت ضحاک ز ایران زمین | |||||
| بکشتش بزاری و من کینهجوی | نهادم سوی تخت ضحاک روی | |||||
| همان گاو پرمایه کم دایه بود | ز پیکر تنش هم چو پیرایه بود | |||||
| ز خون چنان بیزبان چارپای | چه آمد بران مرد ناپاک رای | ۳۸۰ | ||||
| کمر بستهام لاجرم جنگجوی | از ایران بکین اندر آورده روی | |||||
| سرش را بدین گرزهٔ گاوچهر | بکوبم نه بخشایش آرم نه مهر | |||||
| سخنها چو بشنید ازو ارنواز | گشاده شدش بر دلِ پاک راز | |||||
| بدو گفت شاه آفریدون توئی | که ویران کن تنبل و جادوئی | |||||
| کجا هوش ضحاک بر دست تست | گشاده جهان بر کمربست توست | ۳۸۵ | ||||
| ز تخم کیان ما دو پوشیده پاک | شده رام با او ز بیم هلاک | |||||
| همی خفتن و خاست با جفت مار | چهگونه توان بردن ای شهریار | |||||
| فریدون چنین پاسخ آورد باز | که گر چرخ دادم دهد از فراز | |||||
| ببرّم پی اژدها را ز خاک | بشویم جهان را ز ناپاک پاک | |||||
| بباید شما را کنون گفت راست | که آن بی بها اژدهافش کجاست | ۳۹۰ | ||||
| برو خوب رویان گشادند راز | مگر اژدها را سر آری بگاز | |||||
| بگفتند کو سوی هندوستان | بشد تا کند بند جادوستان | |||||
| ببرّد سر بیگناهان هزار | هراسان شدهاست از بدِ روزگار | |||||
| کجا گفته بودش یکی پیش بین | که پردخته ماند ز تو این زمین | |||||
| که آید که بگیرد سرِ تخت تو | همیدون فرو پژمرد بخت تو | ۳۹۵ | ||||
| دلش زآن زده فال بر آتشست | همان زندگانی برو ناخوش است | |||||
| همی خون دام و دد و مرد و زن | بریزد کند در یکی آبزن | |||||
| مگر کو سر و تن بشوید بخون | شود فال اخترشناسان نگون | |||||
| همان نیز ازان مارها بر دو کفت | برنج دراز است مانده شکفت | |||||
| ازین کشور آید بدیگر شود | ز رنجِ دو مارِ سیه نغنود | ۴۰۰ | ||||
| بیامد کنون گاهِ بازآمدنش | که جایی نباشد فرار آمدنش | |||||
| گشاد آن نگارِ جگر خسته راز | نهاده بدو گوش گردن فراز | |||||