شاهنامه (تصحیح ژول مل)/رفتن زال رسولی به نزد منوچهر
ظاهر
رفتن زال رسولی بنزد منوچهر
نویسنده را پیش بنشاندند | ز هر در سخنها همی راندند | |||||
سر نامه کرد آفرین خدای | کجا بود و باشد همیشه بجای | ۱۱۶۰ | ||||
ازو هست نیک و بد هست و نیست | همه بندگانیم و ایزد یکیست | |||||
هر آن چیز کو خواست اندر بوش | بر آن است چرخ روان را روش | |||||
خداوند کیوان و خورشید و ماه | ازو آفرین بر منوچهر شاه | |||||
برزم اندرون زهر تریاک سوز | ببزم اندرون ماه گیتی فروز | |||||
گرازنده گرز و کشاینده شهر | ز شادی بهر کس رساننده بهر | ۱۱۶۵ | ||||
کشنده درفش فریدون بچنگ | کشنده سرافراز جنگی پلنگ | |||||
ز زخم دبوس تو کوه بلند | شود خاک نعل سرافراز سمند | |||||
همان از دل پاک و پاکیزه کیش | به آبشخور آری همی گرگ و میش | |||||
یکی بندهام من رسیده بجای | بدو باره شصت اندر آورده پای | |||||
همی گرد کافور گیرد سرم | چنین داد خورشید و ماه افسرم | ۱۱۷۰ | ||||
ببستم میان یلی بنده وار | ابا جادوان ساختم کارزار | |||||
عنان پیچ و گرد افگن و گرز دار | چو من کس نه بیند بگیتی سوار | |||||
بشد آب گردان مازندران | چو من دست بردم بگرز گران | |||||
ز من گر نبودی بگیتی نشان | بر آورده گردن ز گردنکشان | |||||
چنان اژدها کو ز رود کشف | برون آمد و کرد گیتی چو کف | ۱۱۷۵ | ||||
زمین شهر تا شهر بالای او | همان کوه تا کوه پهنای او | |||||
جهانرا ازو بود دل پر هراس | همی داشتندی شب و روز پاس | |||||
هوا پاک دیدم زپرّندگان | همان روی گیتی ز درّندگان | |||||
ز تفّش همی پرّ کرگس بسوخت | زمین زیر زهرش همی بر فروخت | |||||
نهنگ دژم بر کشیدی از آب | همان از هوا تیز پرّان عقاب | ۱۱۸۰ | ||||
زمین گشت بی مردم و چار پای | چهانی مر او را سپردند جای | |||||
چو دیدم که اندر جهان کس نبود | که با او همی دست یارست سود | |||||
بزور جهاندار یزدان پاک | بیفگندم از دل همه ترس و باک | |||||
میانرا ببستم بنام بلند | نشستم برین پیل پیکر سمند | |||||
بزین اندرون گرزهٔ گاو سر | ببازو کمان و بگردن سپر | ۱۱۸۵ | ||||
برفتم بسام نهنگ دژم | مرا تیز چنگ و ورا تیز دم | |||||
مرا کرده پدرود هر کس که دید | که بر اژدها گرز خواهم کشید | |||||
رسیدمش دیدم چو کوه بلند | کشان موی سر بر زمین چون کمند | |||||
زبانش بسان درختی سیاه | ز فر باز کرده فگنده براه | |||||
چو دو آبگیرش پر از خون دو چشم | مرا دید غرّید و آمد بخشم | ۱۱۹۰ | ||||
گمانی چنان بردم ای شهریار | که دارد مگر آتش اندر کنار | |||||
جهان پیش چشمم چو دریا نمود | به ابر سیه بر شده تیره دود | |||||
ز بانگش لرزید روی زمین | ز زهرش زمین شد چو دریای چین | |||||
بَرو بر زدم بانگ بر سان شیر | چنان چون بود کار مرد دلیر | |||||
یکی تیر الماس پیکان خدنگ | بچرخ اندرون راندم بی درنگ | ۱۱۹۵ | ||||
بسوی زفر کردم این تیر رام | بدآن تا بدوزم زبانش بکام | |||||
چو شد دوخته یک کران از دهانش | بماند از شکفتی ببیرون زبانش | |||||
هم اندر زمان دیگری همچنان | زدم بر دهانش بپیچید از آن | |||||
سهدیگر زدم بر میان زفرش | برآمد همی جوش خون از جگرش | |||||
چو تنگ اندر آورد با من زمین | بر آمیختم این گاو سر گرز کین | ۱۲۰۰ | ||||
بنیروی یزدان گیهان خدای | برانگیختم پیلتن را ز جای | |||||
زدم بر سرش گرزهٔ گاو چهر | برو کوه بارید گفتی سپهر | |||||
شکستم سرش چون سر ژنده پیل | فرو ریخت رو زهر چون رود نیل | |||||
بزخمی چنان شد که دیگر نخاست | ز مغزش زمین گشت با کوه راست | |||||
کشف رود چون رود زرداب شد | زمین جای آرامش و خواب شد | ۱۲۰۵ | ||||
همه کوهساران پر از مرد و زن | همی آفرین خواندندی بمن | |||||
جهانی بر آن جنگ نظّاره بود | که آن اژدها سخت پتیاره بود | |||||
مرا سام یک زخم از آن خواندند | جهانی بمن گوهر افشاندند | |||||
چو زو بازگشتم تن روشنم | برهنه شد از نامور جوشنم | |||||
فرو ریخت از باره برگستوان | وز آن زهر بد چندگاهم زیان | ۱۲۱۰ | ||||
بر آن بوم تا سالیان بر نبود | جز از سوخته خار خاور نبود | |||||
گر از جنگ دیوان بگویمت باز | ز گفتار آن نامه گردد دراز | |||||
چنان و جز آن هرچه بودیم رای | سرانرا سر آوردی زیر پای | |||||
کجا من چمانیدمی بادپای | بپرداختی شیر درّنده جای | |||||
کنون چند سالست تا پشت زین | مرا تختگاهست و اسپم زمین | ۱۲۱۵ | ||||
همه کرگساران و مازندران | بتو راست کردم بگرز گران | |||||
نکردم زمانی بر و بوم یاد | ترا خواستم نیز پیروز و شاد | |||||
کنون آن برافراخته یال من | همان زخم کوبنده گوپال من | |||||
برآنسان که بود او نماند همی | بر و گردگاهم خماند همی | |||||
کمندم مینداخت از دست شست | زمانه مرا بازگونه ببست | ۱۲۲۰ | ||||
سپردیم نوبت کنون زال را | که شاید کمربند و گوپال را | |||||
چو من کردم او دشمنان کم کند | هنرهای او دلت خرّم کند | |||||
یکی آرزو دارد اندر نهان | بیآید بخواهد ز شاه جهان | |||||
یکی آرزو کآن بیزدان نکوست | کجا نیکوئی زیر پیمان اوست | |||||
نکردیم بی رای شاه بزرگ | که بنده نباید که باشد سترگ | ۱۲۲۵ | ||||
همانا که با زال پیمان من | شنیدست شاه جهانبان من | |||||
که با او بکردم میان گروه | چو باز آوریدم از البرز کوه | |||||
که از رای او سر نپیچیم بهیچ | بدین آرزو کرد زی من بسیچ | |||||
بپیش من آمد پر از خون و خاک | همی آمدش زاستخوان چاک چاک | |||||
مرا گفت بردار آمل کنی | سزاتر که آهنگ کابل کنی | ۱۲۳۰ | ||||
چو پروردهٔ مرغ باشد بکوه | فگنده بدور از میان گروه | |||||
چنان ماه بیند بکابلستان | چو سرو سهی بر سرش گلستان | |||||
چو دیوانه باشد نباشد شکفت | ازو شاه را کین نباید گرفت | |||||
کنون رنج مهرش بجائی رسید | که بخشایش آرد هر آن کش بدید | |||||
ز بس درد کو خورد بر بی گناه | چنان رفت پیمان که بشنید شاه | ۱۲۳۵ | ||||
کسی کردمش با دل مستمند | چو آید بنزدیک تخت بلند | |||||
همان کن که با مهتری در خورد | ترا خود نیآموخت باید خرد | |||||
بگیتی مرا خود همین است و بس | چه انده گسار و چه فریادرس | |||||
ز سام نریمان بشاه جهان | هزار آفرین باد و هم بر مهان | |||||
چو نامه نبشتند وشد رای راست | ستد زود دستان و بر پای خاست | ۱۲۴۰ | ||||
بیآمد بزین اندر آورد پای | برآمد خروشیدن کرّنای | |||||
برفتند گردان ابا او براه | دمان و دنان رخ سوی تختگاه | |||||
چو شد زال فرّخ ز کابلستان | ببد سام یک زخم در گلستان |