شاهنامه (تصحیح ژول مل)/رفتن سام به جنگ مهراب
ظاهر
رفتن سام بجنگ مهراب
بمهراب و دستان رسید این سخن | که شه با سپهبد چو افگند بن | |||||
برآمد همه شهر کابل بجوش | وز ایوان مهراب بر شد خروش | ۱۱۰۰ | ||||
چو سیندخت و مهراب و رودابه نیز | بنومید گشتند از جان و چیز | |||||
خروشان ز کابل همیرفت زال | فروبرده لنج و بر آورده بال | |||||
همی گفت اگر اژدهای دژم | بیآید که گیتی بسوزد بدم | |||||
چو کابلستانرا بخواهد بسود | نخستین سر من بباید درود | |||||
شتابان همی رفت پر از خون جگر | پر اندیشه دل پر ز گفتار سر | ۱۱۰۵ | ||||
چو آگاهی آمد بسام دلیر | که آمد ز ره بچّهٔ نرّه شیر | |||||
همه لشکر از جای بر خاستند | درفش فریدون بیآراستند | |||||
پذیره شدن را تبیره زدند | سپاه و سپهبد پذیره شدند | |||||
همه پشت پیلان برنگین درفش | بیآراسته سرخ و زرد و بنفش | |||||
چو روی پدر دید دستان سام | پیاده شد از اسپ و بگذارد گام | ۱۱۱۰ | ||||
بزرگان پیاده شدند از دو روی | چه دیهیم دار و چه دیهیم جوی | |||||
زمینرا ببوسید زال دلیر | سخن گفت با او پدر نیز دیر | |||||
نشست از بر تازی اسپ سمند | چو زرّین درخشنده کوه بلند | |||||
بزرگان همه پیش او آمدند | بتیمار و با گفت و گو آمدند | |||||
که آزرده گشته است بر تو پدر | یکی پوزش آور مکش هیچ سر | ۱۱۱۵ | ||||
چنین داد پاسخ کزین باک نیست | سرنجام مردم بجز خاک نیست | |||||
پدر گر بمغز اندر آرد خرد | همانا سخن بر سخن نگذرد | |||||
نگر تا زبانرا گشایم بمهر | پس از شرم آب اندر آرم بچهر | |||||
چنین تا بدرگاه سام آمدند | کشاده دل و شادکام آمدند | |||||
فرود آمد از اسپ سام سوار | هم اندر زمان زال را داد بار | ۱۱۲۰ | ||||
چو زال اندر آمد به پیش پدر | زمینرا ببوسید و گسترد پر | |||||
یکی آفرین کرد بر سام گرد | وز آب دو نرگس همی گل سترد | |||||
که بیدار دل پهلوان شاد باد | روانش پرستندهٔ داد باد | |||||
ز تیغ تو الماس بریان شود | زمین روز جنگ تو گریان شود | |||||
کجا دیزهٔ تو چمد روز جنگ | شتاب آید اندر سپاه درنگ | ۱۱۲۵ | ||||
سپهری کجا باد گرز تو دید | همانا ستاره نیارد کشید | |||||
زمین سر بسر سبز با داد تو | روان و خرد گشت بنیاد تو | |||||
همه مردم از داد تو شادمان | ز تو داد یابد زمین و زمان | |||||
مگر من ز داد تو بیبهرهام | اگر چه ز پیوند تو شهره ام | |||||
یکی مرغ پروردهام خاک خورد | بگیتی کسی نیستم هم نبرد | ۱۱۳۰ | ||||
ندانم همی خویشتنرا گناه | که بر من کسیرا ببد هست راه | |||||
مگر آنکه سام یلستم پدر | وگر نیست با این نژادم هنر | |||||
ز مادر بزادم بینداختی | بکوه اندرم جایگه ساختی | |||||
فگندی بتیمار زاینده را | به آتش سپردی فزاینده را | |||||
نه گهواره دیدم نه پستان شیر | نه از هیچ خویشی مرا بود ویر | ۱۱۳۵ | ||||
ببردی بکوهی بیفگندیم | دل از ناز وآرام بر کندیم | |||||
ترا با جهان آفرین بود جنگ | که از چه سپید و سیاهست رنگ | |||||
کنون کم جهان آفرین پرورید | بچشم خدائی بمن بنگرید | |||||
هنر هست و مردی و تیغ یلی | یکی یار چون مهتر کابلی | |||||
ابا تاج و با تخت و گرز گران | ابا رای و با تاجداران سران | ۱۱۴۰ | ||||
نشستم بکابل بفرمان تو | نگه داشتم رای و پیمان تو | |||||
بگفتی که هرگز نیآرارمت | درختی که کشتی ببار آرمت | |||||
ز مازندران هدیه این ساختی | هم از کرگساران بدین تاختی | |||||
که ویران کنی کاخ آباد من | چنین داد خواهی همی داد من | |||||
من اینک بنزد تو استادهام | تن زنده خشم ترا دادهام | ۱۱۴۵ | ||||
به ارّه میانم بدو نیم کن | ز کابل مپیمای با من سخن | |||||
بکن هرچه خواهی که فرمان تراست | بکابل گزندی بود آن مراست | |||||
سپهبد جو بشنید گفتار زال | بر افراخت گوش و فرو برد یال | |||||
بدو گفت آری همین است راست | زبانت برین راستی بر گواست | |||||
همه کار من بر تو بیداد بود | دل دشمنان بر تو بر شاد بود | ۱۱۵۰ | ||||
ز من آرزو خود همین خواستی | به دلتنگی از جای برخاستی | |||||
مشو تند تا چارهٔ کار تو | بسازم کنم تیز بازار تو | |||||
یکی نامه فرمایم اکنون بشاه | فرستم بدست تو ای نیکخواه | |||||
چو بیند هنرها و دیدار تو | نجوید جهاندار آزار تو | |||||
سخن هر چه باید بیاد آوریم | روان و دلش سوی داد آوریم | |||||
اگر یار باشد جهاندار ما | بکام تو گردد همه کار ما | |||||
ببازو کند شیر همواره کار | هر آنجا که باشد بیابد شکار | |||||
ببوسید روی زمین زال زر | بسی آفرین خواند بر باب بر |