پرش به محتوا

شاهنامه (تصحیح ژول مل)/رفتن زال به نزد رودابه

از ویکی‌نبشته

رفتن زال بنزد رودابه

  چو خورشید تابنده شد ناپدید در حجره بستند و گم شد کلید  
  پرستنده شد سوی دستان سام که شد ساخته کار بگذار گام  
  سپهبد سوی کاخ بنهاد روی چنان چون بود مردمی جفت جوی  ۶۳۵
  برآمد سپه چشم گلرخ ببام چو سرو سهی بر سرش ماه تام  
  چو از دور دستان سام سوار پدید آمد این دختر نامدار  
  دو بیجاده بگشاد و آواز داد که شاد آمدی ای جوان مرد زاد  
  درود جهان آفرین بر تو باد خم چرخ گردان زمین تو باد  
  پرستنده خرّم دل و شاد باد چنانی سراپای کو کرد یاد  ۶۴۰
  پیاده بدینسان ز پرده سرای برنجیدت آن خسروانی دو پای  
  سپهبد چو از باره آوا شنید نگه کرد خورشید رخرا بدید  
  شده بام ازو گوهر تابناک ز تاب رخش سرخ یاقوت خاک  
  چنین داد پاسخ که ای ماه چهر درودت ز من آفرین از سپهر  
  چه مایه شبان دیده اندر سماک خروشان بدم پیش یزدان پاک  ۶۴۵
  همی خواستم تا خدای جهان نماید بمن رویت اندر نهان  
  کنون شاد گشتم به آواز تو بدین چرب گفتار با ناز تو  
  یکی چارهٔ راه دیدار جوی چه باشی تو بر باره و من بگوی  
  پری چهر گفت و سپهبد شنود ز سر شعر شبگون همی بر کشود  
  کمندی گشاد او ز گیسو بلند که از مشک از آنسان نپیچی کند  ۶۵۰
  خم اندر خم و مار بر مار بر بر آن غبغبش تار بر تار بر  
  فرو هشت گیسو از آن کنگره بدل زال گفت این کمندی سره  
  پس از باره رودابه آواز داد که ای پهلوان بچّهٔ گرد زاد  
  کنون زود برتاز و برکش میان بر شیر بگشای و چنگ کیان  
  بگیر این سیه گیسو از یک سوم ز بهر تو باید همی گیسویم  ۶۵۵
  نگه کرد زال اندر آن ماه روی شگفت آمدش زآنچنان گفتگوی  
  بسائید مشکین کمندش ببوس که بشنید آواز بوسش عروس  
  چنین داد پاسخ که این نیست داد بدین روز خورشید روشن مباد  
  که من خیره را دست بر جان زنم برین حسته دل تیر پیکان زنم  
  کمند از رهی بستد و داد خم بیفگند بالا نزد هیچ دم  ۶۶۰
  بحلقه درآمد سر کنگره برآمد ز بن تا بسر یکسره  
  چو بر بام آن باره بنشست باز بیآمد پری روی و بردش نماز  
  گرفت آنزمان دست دستان بدست برفتند هر دو بکردار مست  
  فرود آمد از بام کاخ بلند بدست اندرون دست شاخ بلند  
  سوی خانهٔ زرنگار آمدند بدآن مجلس شاهوار آمدند  ۶۶۵
  بهشتی بد آراسته پر ز نور پرستنده بر پای بر پیش حور  
  شگفت اندر آن مانده بد زال زر بدآن روی و آن موی و آن زیب و فر  
  ابا باره با طوق و با گوشوار ز دینار و گوهر چو باغ بهار  
  دو رخساره چون لاله اندر سمن سر جعد زلفش شکن بر شکن  
  همان زال با فرّ شاهنشهی نشسته بر ماه با فرّهی  ۶۷۰
  حمایل یکی دشنه اندر برش ز یاقوت سرخ افسری بر سرش  
  ز دیدنش رودابه می نآرمید بدو دیده در وی همی بنگرید  
  بدآن شاخ و بال و بدآن فر و برز که خارا چو خار آمدی زو بگرز  
  فروغ رخشرا که جان بر فروخت درو بیش دید و دلش بیش سوخت  
  همی بود بوس و کنار و نبید مگر شیر کو گور را نشکرید  ۶۷۵
  سپهبد چنین گفت با ماه روی که ای سرو سیمین بر و مشکبوی  
  منوچهر چون بشنود داستان نباشد برین نیز همداستان  
  همان سام نیرم برآرد خروش کف اندازد و بر من آید بجوش  
  ولیکن نه پرمایه جانست و تن همان خوار گیرم بپوشم کفن  
  پذیرفتم از دادگر داورم که هرگز ز پیمان تو نگذرم  ۶۸۰
  شوم پیش یزدان ستایش کنم چو یزدان پرستان نیایش کنم  
  مگر کو دل سام و شاه زمین بشوید ز خشم و ز پیکار و کین  
  جهان آفرین بشنود گفت من مگر کآشکارا شوی جفت من  
  بدو گفت رودابه من همچنین پذیرفتم از داور کیش و دین  
  که بر من نباشد کسی پادشا جهان آفرین بر زبانم گوا  ۶۸۵
  جز از پهلوان جهان زال زر که با تاج و گنجست و با نام و فر  
  همی مهرشان هر زمان بیش بود خرد دور بود آرزو پیش بود  
  چنین تا سپیده برآمد ز جای تبیره برآمد ز پرده‌سرای  
  پس آن ماه را شاه بدرود کرد تن خویش تار و برش پود کرد  
  سر مژّه کردند هر دو پر آب زبان برکشیدند بر آفتاب  
  که ای فرّ گیتی یکی لخت نیز یکایک نبایست آمد هنیز  
  ز بالا کمند اندر افگند زال فرود آمد از کاخ فرّخ همال