پرش به محتوا

شاهنامه (تصحیح ژول مل)/رفتن رستم به کوه سپند

از ویکی‌نبشته

رفتن رستم بکوه سپند

  چو بشنید رستم بر آراست کار بر آنسان که بد در خور کارزار  
  ببار نمک در نهان کرد گرز برافراخته پهلوان یال وبرز  
  زخویشان تنی چند با خود ببرد کسانی که بودند هشیار وگرد  ۱۸۹۰
  ببار شتر در سلچ گوان نهان کرد آن نامور پهلوان  
  لب از چارهٔ خویش در خند خند چنین تازیان تا بکوه سپند  
  رسید وزکوه دیدبانش بدید بنزدیک سالار مهتر دوید  
  چنین گفت که آمد یک کاروان بپیش اندرونند بسی ساروان  
  گمانم که باشد نمک بارشان اگر پرسدم مهتر از کارشان  ۱۸۹۵
  فرستاد مهتر یکیرا دمان بنزدیکئ مهتر کاروان  
  بدو گفت بنگر که تا چیست بار بیآ ومرا آگهی ده زکار  
  فرود آمد از دژ فرستاده مرد بر رستم آمد بکردان گرد  
  بدو گفت که ای مهتر کاروان مرا آگهی ده زبار نهان  
  بدآن تا بنزدیک مهتر شویم بگوئیم وگفتار او بشنویم  ۱۹۰۰
  بپاسخ گویش از گفتها یک بیک که دربارمان است یکسر نمک  
  فرستاده برگشت وآمد فراز بنزدیک آن مهتر سرفراز  
  یکی کاروان است گفتا تمام نمک بار دارند این نیکنام  
  چو بشنید مهتر برآمد زجای لبش گشت خندان وشادی فزای  ۱۹۰۵
  بفرمود تا در کشادند باز بدآن تا شود کاروان بر فراز  
  چو آگاه شد رستم جنگ جوی زپستی ببالا نهادند روی  
  چوآمد بنزدیک دروازه تنگ پذیره شدندش همه بی درنگ  
  چو رستم بنزدیک مهتر رسید زمین بوس کرد آفرین گسترید  
  زبار نمک برد پیشش بسی همی آفرین خواند بر هر کسی  ۱۹۱۰
  بدو گفت مهتر که جاوید باش چو تابنده ماه وچو خورشید باش  
  پذیرفتم ونیز دارم سپاس ابا نیک دل پور یزدان شناس  
  درآمد ببازار مرد جوان بیآورد با خویشتن ساروان  
  زهر سو برو گرد شد انجمن چه از خرد کودک چه از مرد وزن  
  یکی داد جامه یکی زر وسیم خریدند وبودند بی ترس وبیم  ۱۹۱۵
  چو شب تیره شد رستم تیز چنگ برآراست با نامداران جنگ  
  سوی مهتر باره آورد روی پس او دلیران پرخاش جوی  
  چو آگاه شد کوتوال حصار برآویخت با رستم نامدار  
  تهمتن یکی گرز زد بر سرش بزیر زمین شد تو گفتی برش  
  همه مردم دژ خبر یافتند سوی رزم بد خواه بشتافتند  ۱۹۳۰
  شب تیره وتیغ رخشان شده زمین همچو لعل بدخشان شده  
  زبس دار وگیز وزبس موج خون تو گفتی شفق زآسمان شد نگون  
  تهمتن بتیغ وبگرز وبکمند سران دلیران سراسر بکند  
  چو خورشیدن از پرده بالا گرفت جهان از ثری تا ثرّیا گرفت  
  بدژ بر یکی تن نبد زآن گروه چه کشته چه از رزم گشته ستوه  ۱۹۲۵
  دلیران بهر گوشه بشتافتند بکشند مر هر کرا یافتند  
  تهمتن یکی خانه از خاره سنگ برآورده دید اندر آن جای تنگ  
  یکی در از آهن درو ساخته مهندس بر آن گونه پرداخته  
  بزد گرز وبفگند در را زجای پس آنگه سوی خانه بگذارد پای  
  یکی گنبدی دید بر افراشته بدینار سر تا سر انباشته  ۱۹۳۰
  فروماند رستم چو زآن گونه دید زراه شکفتی لب اندر گزید  
  چنین گفت با نامور سرکشان کزین گونه هرگز که دارد نشان  
  همانا بکان اندرون زر نماند بدریا درون نیز گوهر نماند  
  که ایدون همیشه زر آورده اند بدین جایگه درّ بگستره اند