شاهنامه (تصحیح ژول مل)/رفتن رستم به کوه سپند
ظاهر
رفتن رستم بکوه سپند
چو بشنید رستم بر آراست کار | بر آنسان که بد در خور کارزار | |||||
ببار نمک در نهان کرد گرز | برافراخته پهلوان یال وبرز | |||||
زخویشان تنی چند با خود ببرد | کسانی که بودند هشیار وگرد | ۱۸۹۰ | ||||
ببار شتر در سلچ گوان | نهان کرد آن نامور پهلوان | |||||
لب از چارهٔ خویش در خند خند | چنین تازیان تا بکوه سپند | |||||
رسید وزکوه دیدبانش بدید | بنزدیک سالار مهتر دوید | |||||
چنین گفت که آمد یک کاروان | بپیش اندرونند بسی ساروان | |||||
گمانم که باشد نمک بارشان | اگر پرسدم مهتر از کارشان | ۱۸۹۵ | ||||
فرستاد مهتر یکیرا دمان | بنزدیکئ مهتر کاروان | |||||
بدو گفت بنگر که تا چیست بار | بیآ ومرا آگهی ده زکار | |||||
فرود آمد از دژ فرستاده مرد | بر رستم آمد بکردان گرد | |||||
بدو گفت که ای مهتر کاروان | مرا آگهی ده زبار نهان | |||||
بدآن تا بنزدیک مهتر شویم | بگوئیم وگفتار او بشنویم | ۱۹۰۰ | ||||
بپاسخ گویش از گفتها یک بیک | که دربارمان است یکسر نمک | |||||
فرستاده برگشت وآمد فراز | بنزدیک آن مهتر سرفراز | |||||
یکی کاروان است گفتا تمام | نمک بار دارند این نیکنام | |||||
چو بشنید مهتر برآمد زجای | لبش گشت خندان وشادی فزای | ۱۹۰۵ | ||||
بفرمود تا در کشادند باز | بدآن تا شود کاروان بر فراز | |||||
چو آگاه شد رستم جنگ جوی | زپستی ببالا نهادند روی | |||||
چوآمد بنزدیک دروازه تنگ | پذیره شدندش همه بی درنگ | |||||
چو رستم بنزدیک مهتر رسید | زمین بوس کرد آفرین گسترید | |||||
زبار نمک برد پیشش بسی | همی آفرین خواند بر هر کسی | ۱۹۱۰ | ||||
بدو گفت مهتر که جاوید باش | چو تابنده ماه وچو خورشید باش | |||||
پذیرفتم ونیز دارم سپاس | ابا نیک دل پور یزدان شناس | |||||
درآمد ببازار مرد جوان | بیآورد با خویشتن ساروان | |||||
زهر سو برو گرد شد انجمن | چه از خرد کودک چه از مرد وزن | |||||
یکی داد جامه یکی زر وسیم | خریدند وبودند بی ترس وبیم | ۱۹۱۵ | ||||
چو شب تیره شد رستم تیز چنگ | برآراست با نامداران جنگ | |||||
سوی مهتر باره آورد روی | پس او دلیران پرخاش جوی | |||||
چو آگاه شد کوتوال حصار | برآویخت با رستم نامدار | |||||
تهمتن یکی گرز زد بر سرش | بزیر زمین شد تو گفتی برش | |||||
همه مردم دژ خبر یافتند | سوی رزم بد خواه بشتافتند | ۱۹۳۰ | ||||
شب تیره وتیغ رخشان شده | زمین همچو لعل بدخشان شده | |||||
زبس دار وگیز وزبس موج خون | تو گفتی شفق زآسمان شد نگون | |||||
تهمتن بتیغ وبگرز وبکمند | سران دلیران سراسر بکند | |||||
چو خورشیدن از پرده بالا گرفت | جهان از ثری تا ثرّیا گرفت | |||||
بدژ بر یکی تن نبد زآن گروه | چه کشته چه از رزم گشته ستوه | ۱۹۲۵ | ||||
دلیران بهر گوشه بشتافتند | بکشند مر هر کرا یافتند | |||||
تهمتن یکی خانه از خاره سنگ | برآورده دید اندر آن جای تنگ | |||||
یکی در از آهن درو ساخته | مهندس بر آن گونه پرداخته | |||||
بزد گرز وبفگند در را زجای | پس آنگه سوی خانه بگذارد پای | |||||
یکی گنبدی دید بر افراشته | بدینار سر تا سر انباشته | ۱۹۳۰ | ||||
فروماند رستم چو زآن گونه دید | زراه شکفتی لب اندر گزید | |||||
چنین گفت با نامور سرکشان | کزین گونه هرگز که دارد نشان | |||||
همانا بکان اندرون زر نماند | بدریا درون نیز گوهر نماند | |||||
که ایدون همیشه زر آورده اند | بدین جایگه درّ بگستره اند |