شاهنامه (تصحیح ژول مل)/رسیدن سهراب به دژ سفید
ظاهر
رسیدن سهراب بدژ سفید
دژی بود کس خواندندی سفید | بدآن دژ بد ایرانیانرا امید | ۲۴۵ | ||||
نگهبان دژ رزم دیده هجیر | که با زور ودل بود وبا تیغ وتیر | |||||
هنوز آن زمان گژدهم خورد بود | بخردی گراینده وگرد بود | |||||
یکی دخترس بود گرد وسوار | عنان را پیچ واسپ افگن ونامدار | |||||
چو سهراب نزدیک آن دژ رسید | هجیر دلاور مرورا بدید | |||||
نشست از بر بادپای چو گرد | ز دژ رفت پویان بدشت نبرد | ۲۵۰ | ||||
چو سهراب جنگاور اورا بدید | برآشفت وشمشیر کین برکشید | |||||
زلشکر برون تاخت برسان باد | چنین گفت کای داده جانت بباد | |||||
تو تنها بجنگ آمدی خیره خیر | کنون پای دار و عنان سخت گیر | |||||
به چه مردی ونام ونژاد تو چیست | که زاینده را بر تو باید گریست | |||||
هجیرش چنین داد پاسخ که بس | بجنگت نباید مرا یار کس | |||||
هجیر دلیر سپهبد منم | هم اکنون سرترا زتن بر کنم | |||||
فرستم بنزدیک شاه جهان | تن را کند کرگش اندر نهان | |||||
بخندید سهراب چو این گفتگوی | بگوش آمدش تیز بنهاد روی | |||||
سبک نیزه بر نیزه انداختند | که از یکدگر باز نشناختند | |||||
چو آتش برآمد گو پیل زور | چو کوهی روان کرد از جا ستور | ۲۶۰ | ||||
یکی نیزه زد بر میانش هجیر | نیآمد سنان اندرو جایگیر | |||||
سنان باز پس کرد سهراب شیر | بن نیزه زد بر میانش دلیر | |||||
ززین برگرفتش بکردار باد | نیآمد همی زو دل درش یاد | |||||
بزد بر زمینش چو یک لخت کوه | بجان ودلش اندر آمد ستوه | |||||
از اسپ اندر آمد نشست از برش | همی خواست از تن بریدن سرش | ۲۶۵ | ||||
بپیچید وبرگشت بر دست راست | غمی شد زسهراب زنهار خواست | |||||
رها کرد ازو چنگ وزنهار داد | چو خشنود شد پند بسیار داد | |||||
ببستش ببند آنگهی جنگجوی | بنزدیک هومان فرستاد اوی | |||||
بدژ در چو آگه شد هجیر | که او را گرفتند وبردند اسیر | |||||
خروش آمد ونالهٔ مرد وزن | که گم شد هجیر اندر آن انجمن | ۲۷۰ |