شاهنامه (تصحیح ژول مل)/فرستادن افراسیاب بارمان و هومان را به نزدیک سهراب
ظاهر
فرستادن افراسیاب بارمان وهومانرا بنزدیک سهراب
خبر شد بنزدیک افراسیاب | که افگند سهراب کشتی بر آب | |||||
یکی لشکری شد برو انجمن | همی سر فرازد چو سرو چمن | |||||
هنوز از دهن بوی شیر آیدش | همی رای شمشیر وتیر آیدش | ۲۱۰ | ||||
زمینرا بخنجر بشوید همی | کنون رزم کاؤس جوید همی | |||||
سپاه انجمن شد برو بر بسی | نیآمد همی یادش از هر کسی | |||||
سخن زین درازی چه باید کشید | هنر برتر از گوهر آمد پدید | |||||
چو افراسیاب آن سخنها شنود | خوش آمدش وخندید وشادی نمود | |||||
زلشکر گزید از دلاور سران | کسی کو گراید بگرز گران | ۲۱۵ | ||||
سپهبد چو هومان وچون بارمان | که در جنگ شیران نجستی زمان | |||||
ده ودو هزار از دلیران گرد | گزیده زلشکر بدیشان سپرد | |||||
چنین گفت کین چاره اندر نهان | بدارید وسازید کار جهان | |||||
پسر را نباید که داند پدر | زپیوند جان وزمهر گهر | |||||
چو روی اندر آرند هر دو بروی | تهمتن بود بی گمان جنگ جوی | ۲۲۰ | ||||
مگر کآن دلاور گو سال خورد | شود کشته بر دست این شیر مرد | |||||
چو بی رستم ایران بچنگ آوریم | جهان پیش کاؤس تنگ آوریم | |||||
وز آنپس بگیریم سهراب را | ببندیم یکشب بدو خوابرا | |||||
وگر کشته گردد بدست پدر | از آن پس بسوزد دل نامور | |||||
برفتند بیدار دو پهلوان | بنزدیک سهراب روشن روان | ۲۲۵ | ||||
به پیش اندرون هدیهٔ شهریار | ده اسپ وده استر بزین وببار | |||||
زپیروزه تخت وزبیجاده تاج | سر تاج درّ پایهٔ تخت عاج | |||||
یکی نامه با لانهٔ دلپسند | نبشته بنزدیک آن ارجمند | |||||
که گر تخت ایران بچنگ آوری | زمانه بر آزاید از داوری | |||||
ازین مرز تا آن بسی راه نیست | سمنگان وایران وتوران یکیست | ۲۳۰ | ||||
فرستمت چندان که باید سپاه | تو بر تخت بنشین وبر نه کلاه | |||||
بتوران چو هومان وچون بارمان | دلیر وسهبد نبد بی گمان | |||||
فرستادم اینک بنزدیک تو | که باشند یکچند مهمان تو | |||||
اگر جنگ جوئی تو جنگ آورند | جهان بر بداندیش تنگ آورند | |||||
چنین نامه وخلعت شهریار | ببردند با اسپ واستر ببار | ۲۳۵ | ||||
پس آمد بسهراب از ایشان خبر | پذیره شدنرا ببستش کمر | |||||
بشد با نیا پیش هومان چو باد | سپه دید چندان دلش گشت شاد | |||||
چو هومان ورا دید با یال وکفت | فرو ماند یکبار ازو در شکفت | |||||
بدو داد پس نامهٔ شهریار | ابا هدیه وآلت کارزار | |||||
همان نیز بیدار دو پهلوان | بگفتند پیغام شاه جهان | ۲۴۰ | ||||
جهانجوی چون نامهٔ او بخواند | ازآنجایگه تیز لشکر براند | |||||
بزد کوس وسوی ره آورد روی | جهان پر از لشکر وهای وهوی | |||||
کسی را نبد تاب با او بچنگ | اگر شیر پیش آمدش گر نهنگ | |||||
سوی مرز ایران سپهرا براند | همی سوخت آباد وچیزی نماند |