شاهنامه (تصحیح ژول مل)/پاسخ نامه سام از منوچهر

از ویکی‌نبشته

پاسخ نامهٔ سام از منوچهر

  پس آن نامهٔ سام پاسخ نبشت شکفتی سخنهای فرّخ نبشت  
  که ای نامور پهلوان دلیر بهر کار پیروز بر سان شیر  
  نه بیند چو تو نیز گردان سپهر برزم وببزم وبرای وبچهر  ۱۵۲۵
  همین پور فرخنده زال دلیر کزو ماند اندر جهان یادگار  
  رسید و بدانستم از کام تو همان خواهش ورای وآرام تو  
  همه آرزوها سپردم بدوی بسی روز فرّخ شمردم بدوی  
  زشیری که باشد شکارش پلنگ چه زاید بجز شیر شرزه بجنگ  ۱۵۳۰
  کسی کردمش با دلی شادمان ازو دور بادا بد بدگمان  
  برون رفت با فرّخی زال زر زگردان لشکر برآورده سر  
  نوندی برافگند نزدیک سام که برگشتم از شاه دل شادکام  
  ابا خلعت خسروانی وتاج همان باره وطوق وهم تخت عاج  
  سبک نزدت آیم کنون با شتاب ابا مهربان نام بردار باب  ۱۵۳۵
  چنان شاد شد زآن سخن پهلوان که با پیر سر شد بنوئی جوان  
  سواری بکابل برافگند زود بمهراب گفت آن کجا رفته بود  
  نوازیدن شهریار جهان بدینگونه شادی که شد از میان  
  هم اکنون چه دستان بر من رسد گرائیم هر دو چنان چون سزد  
  فرستاده تازان بکابل رسید وزو شاه کابل سخنها شنید  ۱۵۴۰
  چنان شاد شد شاه کابلستان زپیوند خورشید زابلستان  
  که بیجان شده باز یابد روان ویا پیر سر مرد گردد جوان  
  زهر جای رامشگران خواندند تو گفتی همه جان بر افشاندند  
  چو مهراب شد شاد وروشن روان لبش گشت خندان ودل شادمان  
  گرانمایه سیندخترا پیش خواند بسی چرب گفتار با او براند  ۱۵۴۵
  بدو گفت کای جفت فرخنده رای بیفروخت از رایت این تیره جای  
  بشاخی زدی دست کاندر زمین برو شهریاران کنند آفرین  
  چنان هم کجا ساختی از نخست بباید مرین را سرنجام جست  
  همه گنج پیش تو آراستست اگر تاج اگر تخت اگر خواستست  
  چو بشنید سیندخت زو گشت باز بر دختر آمد سراینده راز  ۱۵۵۰
  همی مژده دادش بدیدار زال که چون یافتی تو که باید همال  
  زن ومردرا از بلندی منش سزد گر برآید سر از سرزنش  
  سوی کام دل زود بشافتی کنون هرچه جستی همه یافتی  
  بدو گفت رودابه ای شاه زن سزائی ستایش بهر انجمن  
  من از خاک پاای تو بالین کنم بفرمانت آرایش دین کنم  ۱۵۵۵
  زتو چشم آهرمنان دور باد دل وجان تو خانة سور باد  
  چو بشنید سیندخت گفتار اوی به آرایش کاخ بنهاد روی  
  بیآراست ایوان چو خرّم بهشت می ومشک وعنبر بهم در سرشت  
  بساطی بیفگند پیکر بزر زبرجد درو بافته سربسر  
  دگر پیکرش درّ خوش آب بود که هر دانهٔ قطرهٔ آب بود  ۱۵۶۰
  در ایوان یکی تخت زرّین نهاد به آئین وآرایش چین نهاد  
  همه پیکرش گوهر آکنده بود میان گهر نقشها کنده بود  
  زیاقوت مر تخت را پایه بود که تخت کیان بود وپرمایه بود  
  بیآراست رودابه رو چون بهشت برو بر بسی جادویها نبشت  
  نشاندش در آن خانهٔ زر نگار کسی را بر او ندادند بار  
  همه کابلستان شد آراسته پر از رنگ وبوی وپر از خواسته  
  همه پشت پیلان بیآراستند بدیبای رومی بپیراستند  
  نشستند بر پیل رامشگران نهادند بر سر همه افسران  
  پذیره شدند را بیآراستند یکایک پرستندگان خواستند  
  کجا بر فشاندند مشک وعبیر همان گسترانند خز وحریر  ۱۵۷۰
  فشانند بر سر زبرجد وزر کنند از گلاب وزمی خاک تر