شاهنامه (تصحیح ژول مل)/رزم کردن کاوس با شاه هاماوران
ظاهر
پادشاهی کی کاؤس
کار کی کاؤس بشهر بربرستان ودیگر داستانها
رزم کردن کاؤس با شاه هاماوران
ز موبد بدین گونه داریم یاد | هم از گفت آن پیر دهقان نژاد | |||||
کز آنپس چنان کرد کاؤس رای | که در پادشاهی بجنبد ز جای | |||||
از ایران بشد تا بتوران و چین | گذر کرد از آنپس بمکران زمین | |||||
ز مکران شد آراسته چون عروس | بر آمد دم نای و بوق و کوس | |||||
بپذرفت هر مهتری باژ و ساو | نکرد آزمون گاو با شیر تاو | ۵ | ||||
چنان هم گرازان ببربر شدند | جهانجوی با تاج و افسر شدند | |||||
شه بربرستان بیآراست جنگ | کز انبوه ایشان جهان گشت تنگ | |||||
سپاهی بیآمد ز بربر برزم | که برخاست از لشکر شاه بزم | |||||
گس از خاک دست و عنانرا ندید | ز گرد سپه کوه شد ناپدید | |||||
بزخم اندر آمد همی فوج فوج | بر آنسان که بر خیزد از آب موج | ۱۰ | ||||
چو گودرز گیتی بر آن گونه دید | ز کوهه عمود گران بر کشید | |||||
بزد اسپ با نامداران هزار | ابا نیزه و تیر جوشن گذار | |||||
بر آویخت و بدرید قلب سپاه | دمان از پس او همی رفت شاه | |||||
تو گفتی ز بربر سواری نماند | بگرد اندرون نیزهداری نماند | |||||
بشهر اندرون هر که بد سال خورد | چو بر گشته دیدند باد نبرد | ۱۵ | ||||
همه پیش کاؤس شاه آمدند | جگر خسته و با گناه آمدند | |||||
که ما شاه را چاکر و بندهایم | همان باژ را گردن افگندهایم | |||||
بجای درم زر و گوهر دهیم | سپاسی بگنجور بر سر نهیم | |||||
ببخشود کاؤس و بنواخت شان | یکی راه و آئین نو ساخت شان | |||||
وز آنجایگه بانگ صنج و درای | خروش آمد و نالهٔ کرّنای | ۲۰ | ||||
چو آمد از آن شهر بربر گذر | سوی کوه قاف آمد و باختر | |||||
چو آگاهی آمد بدیشان ز شاه | نیایش کنان بر گرفتند راه | |||||
پذیره شدندش همه مهتران | بسر بر نهادند باژ گران | |||||
چو فرمان گزیدند و جستند راه | بی آزار برگشت شاه و سپاه | |||||
سپهرا سوی زابلستان کشید | بمهمانیٔ پور دستان کشید | ۲۵ | ||||
ببد شاه یکاه در نیمروز | گهی رود و میجست و گه باز و یوز | |||||
برین بر نیآمد بسی روزگار | که بر گوشهٔ گلستان رست خار | |||||
کس از آزمایش نیابد جواز | نشیب آیدش چون شود بر فراز | |||||
چو شد کار گیتی بدین راستی | پدید آمد از تازیان کاستی | |||||
یکی با گهر بود و با گنج و کام | درفشی بر افراحت از مصر و شام | ۳۰ | ||||
ز کاؤس کی روی برگاشتند | در کهتری خوار بگذاشتند | |||||
چو آمد بشاه جهان آگهی | که انباز دارد بشاهنشهی | |||||
بزد کوس و بر داشت از نیمروز | شده شاد دل شاه گیتی فروز | |||||
سپه بر سپرها نبشتند نام | بجوشید شمشیرها در نیام | |||||
سپهرا ز هامون بدریا کشید | بدآن سو کجا دشمن آمد پدید | ۳۵ | ||||
بی اندازه کشتی و زورق بساخت | برآشفت و بر آب لشکر بتاخت | |||||
همانا که فرسنگ بودی هزار | اگر راه را پای کردی شمار | |||||
همی راند تا در میان سه شهر | ز گیتی برین گونه جوینده بهر | |||||
بدست چپش مصر و بربر براست | ز ره بر میانه بر آنسو که خواست | |||||
به پیش اندرون شهر هاماوران | بهر کشوری در سپاهی گران | ۴۰ | ||||
خبر شد بر ایشان که کاؤس شاه | برآمد از آب زره با سپاه | |||||
هم آواز گشتند با یکدگر | سپهرا سوی بربر آمد گذر | |||||
سپه بود چندان یل تیغ زن | ببربرستان در شده انجمن | |||||
سپاهی که دریا و صحرا و کوه | شد از نعل اسپان ایشان ستوه | |||||
نبد شیر درّنده را جایگاه | نه پیل ژیان یافت بر دشت راه | ۴۵ | ||||
پلنگ از سر سنگ و ماهی در آب | هم اندر هوا پرّ پرّان عقاب | |||||
همی راه جستند و کی بود راه | دد و دام را بر چنان جایگاه | |||||
چو کاؤس لشکر بخشکی کشید | کس اندر جهان کوه و هامون ندید | |||||
جهان گفتی از دَرع وز جوشنست | ستاره ز نوک سنان روشنست | |||||
ز بس خود زرّین و زرّین سپر | بگردن برآورده رخشان تبر | ۵۰ | ||||
تو گفتی زمین گشت زرّ روان | همی بارد از تیغ هندی روان | |||||
ز مغفر هوا گشته چون سندروس | زمین سر بسر تیره چون آبنوس | |||||
بدرّید کوه از دم گاودم | زمین آمد از سمّ اسپان بخم | |||||
ز بانگ تبیره ببربرستان | تو گفتی زمین گشت لشکرستان | |||||
برآمد از ایران سپه بوق و کوس | برون رفت بهرام و گرگین و طوس | ۵۵ | ||||
وز آن سو که گودرز کشواد بود | چو گیو و چو شیدوش و فرهاد بود | |||||
فگندند بر یال اسپان عنان | بزهراب دادند نوک سنان | |||||
چو بر کوههٔ زین نهادند سر | خروش آمد و چاک چاک تبر | |||||
تو گفتی همه سنگ و آهن کنند | وگر آسمان بر زمین بر زنند | |||||
بجنبید کاؤس از قلب گاه | سپاه اندر آمد به پیش سپاه | ۶۰ | ||||
چنان شد که تاریک شد چشم مرد | ببارید شنگرف بر لاجورد | |||||
تو گفتی هوا ژاله بارد همی | بسنگ اندرون لاله کارد همی | |||||
ز چشم گوان آتش آمد برون | زمین شد بکردار دریای خون | |||||
سه لشکر چنان شد از ایرانیان | که سر باز نشناختند از میان | |||||
نخستین سپهدار هاماوران | بیفگند شمشیر و گرز گران | ۶۵ | ||||
غمی گشت و از شاه زنهار خواست | بدانست کآن روز روز بلاست | |||||
بپیمان که از شهر هاماوران | سپهبد دهد ساو و باژ گران | |||||
از اسپ و سلاح و ز تخت و کلاه | فرستد بنزدیک کاؤس شاه | |||||
چو این داده باشد ازو بگذرد | سپاهش بر و بوم او نسپرد | |||||
ز گوینده بشنید کاؤس کی | بدین گفتها پاسخ افگند پی | ۷۰ | ||||
که یکسر شما در پناه منید | نه جویندهٔ تاج و گاه منید | |||||
بپرده سرای آمدش با سپاه | ابا شادی و کام کاؤس شاه | |||||
فرستاده آمد ز هاماوران | بیآورد گنج و سلیح گران | |||||
زبرجد بیآورد و گنج و گهر | چنین گفت ای مهتر دادگر | |||||
همه چاکر و خاکپای تویم | اگر مهترانیم اگر کهتریم | ۷۵ | ||||
همه ساله پیروز بادی و شاد | سر و بخت دشمن نگونسار باد | |||||
چو آن گفته شد خاکرا داد بوس | بیآمد به پیش سپهدار طوس | |||||
بسی زر و گوهر بیآورد پیش | ببخشید بر هر کسی کم و پیش |