شاهنامه (تصحیح ژول مل)/آگاهی یافتن سیندخت از کار رودابه
ظاهر
آگاهی یافتن سیندخت از کار رودابه
میان سپهدار و آن سرو بن | زنی بود گوینده شیرین سخن | ۸۴۵ | ||||
پیام آوریدی سوی پهلوان | هم از پهلوان سوی روشن روان | |||||
سپهدار دستان مرو را بخواند | سخن هر چه بشنید با او براند | |||||
بدو گفت نزدیک رودابه شو | بگویش که ای نیک دل ماه نو | |||||
سخن چون بتنگی و سختی رسید | فراخیشرا زود بینی کلید | |||||
فرستاده باز آمد از پیش سام | ابا شادمانی و فرّخ پیام | ۸۵۰ | ||||
بسی گفت و بشنید و زد داستان | سرانجام او گشت همداستان | |||||
سبک پاسخ نامه زنرا سپرد | زن از پیش او رفت و نامه ببرد | |||||
بنزدیک رودابه آمد چو باد | از آن شادمانی ورا مژده داد | |||||
پری روی بر زن درم بر فشاند | بکرسی زر پیکرش بر نشاند | |||||
پس آنگه بداد او بدآن چاره گر | یکی دست جامه بدین مژده بر | ۸۵۵ | ||||
یکی ساده سربند پیش آورید | همه تار و پود اندرو ناپدید | |||||
همه پیکرش سرخ یاقوت و زر | همه زر شده ناپدید از گهر | |||||
یکی خوب پرمایه انگشتری | فروزنده چون بر فلک مشتری | |||||
فرستاد نزدیک دستان سام | بسی داد با او درود و پیام | |||||
زن از حجره رفت و به ایوان رسید | نگه کرد سیندخت او را بدید | ۸۶۰ | ||||
به آواز گفت از کجائی بگوی | سخن هرچه پرسم تو کژّی مجوی | |||||
زمان تا زمان پیش من بگذری | بحجره در آئی بمن ننگری | |||||
دل روشنم شد بتو بد گمان | نگوئی بمن تا زهی با کمان | |||||
ز بیمش بگشت روی چون سندروس | بترسید ازوی و زمین داد بوس | |||||
بدو گفت هستم یکی چارهجوی | همی نان فراز آرم از چند روی | ۸۶۵ | ||||
روم بر سوی خانهٔ مهتران | خرند از من این جامه و گوهر آن | |||||
بدین حجره رودابه پیرایه خواست | همان گوهران گرانمایه خواست | |||||
بیآوردمش افسر زرنگار | یکی حلقه پرگوهر شاهوار | |||||
بدو گفت بگذار بر چشم من | یکی آب بر زن بر خشم من | |||||
سپردم برودابه گفت این دو چیز | فزون خواست کاکنون بیآرمش نیز | ۸۷۰ | ||||
بها گفت سیندخت بنمائیم | دل بسته زاندیشه بگشائیم | |||||
درم گفت فردا دهم ماه روی | بها تا نیابم تو از من مجوی | |||||
همی کژ دانست گفتار اوی | بیآراست دلرا به پیکار اوی | |||||
بیآمد بجستش بزور آستی | همی جست ازو کژّی و کاستی | |||||
چو آن جامهای گرانمایه دید | هم از دست رودابه پیرایه دید | ۸۷۵ | ||||
بر آشفت و گیسوی او را بدست | گرفت و برروی اندر افگند پست | |||||
بخشم اندرون شد از آن زن غمی | بخواری کشیدش بروی زمی | |||||
بیفگند او را هم آنجا به بست | همی کوفت پای و همی زد بدست | |||||
وزآنجا بکاخ اندر آمد دژم | همی بود با درد و اندوه و غم | |||||
در کاخ بر خویشتن بر ببست | از اندیشگان شد بکردار مست | ۸۸۰ | ||||
بفرمود تا دخترش رفت پیش | همی دست بر زد برخساره خویش | |||||
دو رخرا بدو نگرس آبدار | همی شست تا شد گلان تابدار | |||||
برودابه گفت ای گرانمایه ماه | چرا برگزیدی تو بر گاه چاه | |||||
چه ماند از نکو داشتن در جهان | که ننمودمت آشکار و نهان | |||||
ستمگر چرا گشتی ای ماه روی | همه رازها پیش مادر بگوی | ۸۸۵ | ||||
که این زن ز پیش که آید همی | بنزدت ز بهر چه آید همی | |||||
سخن بر چه مانست و این مرد کیست | که زیبای سربند و انگشتریست | |||||
ز گنج بزرگ افسر تازیان | بما ماند بسیار سود و زیان | |||||
بدین نام خود داد خواهی بباد | چو من زادهام دخت هرگز که زاد | |||||
زمین دید رودابه و پشت پای | فروماند از شرم مادر بجای | ۸۹۰ | ||||
فرو ریخت از دیدگان آب مهر | بخون دو نرگس بیآراست چهر | |||||
بمادر چنین گفت کی ای پر خرد | همی مهر جان مرا بشکرد | |||||
مرا مادرم گر نزادی ز بن | نرفتی ز من نیک با بد سخن | |||||
سپهدار زابل بکابل بماند | چنین مهر اویم بر آتش نشاند | |||||
چنان تنگ شد بر دلم بر جهان | که گریان شدم آشکار و نهان | ۸۹۵ | ||||
نخواهم بدن زنده بی روی او | جهانم نیرزد بیک موی او | |||||
بدان کو مرا دید و با من نشست | بپیمان گرفتیم دستش بدست | |||||
جز از دیدنی جیز دیگر نرفت | میان من و او خود آتش نتفت | |||||
فرستاده شد نزد سام بزرگ | فرستاد پاسخ بزال سترگ | |||||
زمانی بپیچید و رنجور بود | سخنهای بایسته گفت و شنود | ۹۰۰ | ||||
فرستاده را داد بسیار چیز | شنیدم همه پاسخ سام نیز | |||||
بدست همین زن که کندیش موی | زدی بر زمین و کشیدی بروی | |||||
فرستاد آرندهٔ نامه بود | همان پاسخ نامه این جامه بود | |||||
فرو ماند سیندخت ازین گفتگوی | پسند آمدش زال را جفت اوی | |||||
چنین داد پاسخ که این خرد نیست | چو دستان ز پرمایگان گرد نیست | ۹۰۵ | ||||
بزرگ است و پور جهان پهلوان | همش نام و رای و روشن روان | |||||
هنرها همه هست و آهو یکی | که گردد هنر پیش او اندکی | |||||
شود شاه ایران بدین خشمناک | ز کابل بر آرد بخورشید خاک | |||||
نخواهد که از تخم ما بر زمین | کسی پای خویش اندر آرد بزین | |||||
رها کرد زنرا و بنواختش | چنان کرد پیدا که نشتاختش | ۹۱۰ | ||||
بزن گفت که ای زیرک هوشیار | چنان کن همیشه لبت بسته دار | |||||
مبادا لب تو بگفتار چاک | سخنرا هم آنجا فرو کن بخاک | |||||
چنان دید دخترش را در نهان | کجا نشنود پند کس در جهان | |||||
بیآمد ز تیمار گریان بخفت | همی پوست بر تنش گفتی بکفت |