شاهنامه (تصحیح ژول مل)/داستان فریدون با وکیل ضحاک

از ویکی‌نبشته

داستان فریدون با وکیل ضحاک

  چو کشور ز ضحاک بودی تهی یکی مایه ور بُد بسان رهی  
  که او داشتی گنج و تخت و سرای شگفتی بدل سوز کی کدخدای  
  ورا کندرو خواندندی بنام بکندی زدی پیش بیداد گام  ۴۰۵
  بکاخ اندر آمد دوان کندرو در ایوان یکی تاجور دید نو  
  نشسته بآرام در پیشگاه چو سرو بلند از برش گرد ماه  
  زیکدست سروِ سهی شهرناز بدست دگر ماه‌رو ارنواز  
  همه شهر یکسر پر از لشکرش کمر بستگان صف زده بر درش  
  نه آسیمه گشت و نپرسید راز نیایش کنان رفت و بردش نماز  ۴۱۰
  برو آفرین کرد کای شهریار همیشه بزی تا بود روزگار  
  خجسته نشستِ تو با فرّهی که هستی سزاوار شاهنشهی  
  جهان هفت کشور ترا بنده باد سرت برتر از ابرِ بارنده باد  
  فریدون بفرمود تا رفت پیش بگفت آشکارا همه رازِ خویش  
  بفرمود شاهِ دلاوری بدوی که رو آلتِ تختِ شاهی بجوی  ۴۱۵
  نبید آر و رامشگرانرا بخوان به‌پیمای جام و بیارای خوان  
  کسی که برامش سزای منست به بزم اندرون دل‌گشای منست  
  بیار انجمن کن بر تخت من چنان چون بود در خورِ بخت من  
  نشست از بر بارهٔ راه جوی سوی شاهِ ضحاک بنهاد روی  
  بیامد چو پیش سپهبد رسید مر او را بگفت آنچه دید و شنید  
  بدو گفت کای شاه گردن‌کشان ز برگشتن کارت آمد نشان  ۴۲۵
  سه مردی سرافراز با لشکری فراز آمدند از دگر کشوری  
  ازین سه یکی کهتر اندر میان ببالای سرو و بچهرِ کیان  
  بسالست کهتر فزونیش بیش ازان مهتران او نهد پای پیش  
  یکی گرز دارد چو یک لخت کوه همی تابد اندر میانِ گروه  
  باسپ اندر آمد بایوانِ شاه دو پرمایه با او همیدون براه  ۴۳۰
  بیامد به تخت کئی برنشست همه بند و نیرنگ تو کرد پست  
  هر آنکس که بود اندر ایوان تو ز مردان مرد و ز دیوانِ تو  
  سر از باره یکسر فروریخت‌شان همه مغز با خون بر آمیخت‌شان  
  بدو گفت ضحاک شاید بدن که مهمان بود شاد باید بدن  
  چنین داد پاسخ ورا پیشکار که مهمان ابا گرزهٔ گاوسار  ۴۳۵
  بمردی نشیند در آرام تو ز تاج و کمر بسترد نام تو  
  بآئین خویش آورد ناسپاس چنین گر تو مهمان شناسی شناس  
  بدو گفت ضحاک چندین منال که مهمانِ گستاخ بهتر بفال  
  چنین داد پاسخ بدو کندرو که آری شنیدم تو پاسخ شنو  
  گر این نامور هست مهمان تو چه کارستش اندر شبستان تو  ۴۴۰
  که با دخترانِ جهاندار جم نشیند زند رای بر بیش و کم  
  بیک دست گیرد رخ شهرناز بدیگر عقیق لبِ ارنواز  
  شب تیره‌گون خود بتر زین کند بزیر سر از مشک بالین کند  
  چه مشک آن دو گیسوی دو ماه تو که بودند همواره دلخواه تو  
  برآشفت ضحاک بر سان گرگ شنید آن سخن آرزو کرد مرگ  ۴۴۵
  بدشنام زشت و بآواز سخت شگفتی بشورید با شوربخت  
  بدو گفت هرگز تو در خان من ازین پس نباشی نگهبان من  
  چنین داد پاسخ ورا پیش‌کار که ایدون گمانم من ای شهریار  
  کزین پس نیابی تو از بخت بهر بمن چون دهی کدخدائی شهر  
  چو بی‌بهره باشی ز گاهِ مهی مرا کار سازندگی چون دهی  ۴۵۰
  ز گاه بزرگی چو موی از خمیر برون آمدی مهترا چاره گیر  
  چرا بر نسازی تو از کار خویش که هرگزت نیآمد چنین کار پیش