شاهنامه (تصحیح ژول مل)/داستان مادر سیاوش

از ویکی‌نبشته

داستان مادر سیاوش

  چنین گفت موبد که یکروز طوس بدآنگه که خیزد خروش خروس  ۲۰
  خود وگیو وگودرز وچندان سوار برفتند شاد از در شهریار  
  بنخچیر گوران بدشت دغوی ابا باز ویوزان نخچیر جوی  
  بگشتند گرد لب جویبار گرازان وتازان زبهر شکار  
  فراوان بکشتند وانداختند علفها چهل روزه را ساختند  
  بدآنجایگه که ترک نزدیک بود زمینش زخرگاه تاریک بود  ۲۵
  یکی بیشه پیش اندر آمد زدور بنزدیک مرز سواران تور  
  همیراند در بیشه با طوس گیو پس اندر همی چند مردان نیو  
  بر آن بیشه رفتند هر دو سوار بگشتند چندی زبهر شکار  
  به بیشه یکی خوبرخ یافتند پر از خنده لب هر دو بشتافتند  
  بدیدار او در زمانه نبود زخوبی بروبر بهانه نبود  ۳۰
  ببالا چو سرو وبدیدار ماه نشایست کردن بدو در نگاه  
  بدو گفت طوس ای فریبنده ماه ترا سوی این بیشه کی بود راه  
  چنین داد پاسخ که مارا پدر بزد دوش وبگذاشتم بوم وبر  
  شب دیر مست آمد از بزم سور همان چون مرا دید جوشان زودر  
  یکی خنجر آبگون برکشید همیخواست از تن سرم را برید  ۳۵
  بپرسید ازو پهلوان از نژاد بدو یک بیک سر وبن کرد یاد  
  بدو گفت من خویش گرسیوزم بشاه آفریدون کشد پروزم  
  پیاده بدو گفت چون آمدی که بی باره ورهنمون آمدی  
  بدو داد پاسخ که اسپم بماند زسستی مرا بر زمین بر نشاند  
  بی انداز زر وگوهر داشتم بسر بر یکی تاج زر داشتم  ۴۰
  زمن روزبانان همی بستند نیام یکی تیغ بر من زدند  
  بجستم من از بیم از پیش شان بدین بیشه ام خون بدیده فشان  
  چو هشیار گردد پدر بی گمان سواران فرستد پس من دمان  
  بیآید همان تازیان مادرم نخواهد کزین بودم وبر بگذرم  
  دل پهلوانان بدو نرم گشت سر سوی نوذر پر آزرم گشت  ۴۵
  شه نوذری گفت من یافتم ازیرا چنین تیز بشتافتم  
  بدو گیو گفت ای سپهدار شاه نه با من برابر بدی بی سپاه  
  همان طوس نوذر بدآن بستهید کجا پیش اسپ من آنجا رسید  
  بدو گفت گیو این سخن خود مگوی که من تاختم پیش نخچیر جوی  
  زبهر پرستنده کژّی مگوی که نیستی جوانمرد فرخاشجوی  ۵۰
  سخن شان زتندی بجای رسید که آن ماهرا سر بباید برید  
  میان شان همی داوری شد دراز میانجی بیآمد یکی سرفراز  
  که اینرا بر شاه ایران برید بر آن کو نهد هر دو فرمان برید  
  نکشتند هر دو زگفتار اوی بر شاه ایران نهادند روی  
  چو کاؤس روی کنیزک بدید بخندید ولبرا بدندان گزید  ۵۵
  بهر دو سپهبد چنین گفت شاه که کوتاه شد بر شما رنج راه  
  گوزنست اگر آهوی دلبرست شکار چنین در خور مهترست  
  بدین داستان بگذرانیم روز که خورشید گیرند گردان بیوز  
  بدو گفت خسرو نژاد تو چیست که چهرت بمانند چهر پریست  
  بگفتا که از مام خاتونیم بسوی پدر زآفریدونیم  ۶۰
  نیایم سپهدار گرسیوزست بدآن مرز خرگاه او پروزست  
  بدو گفت کیت موی وروی ونژاد همی خواستی داد هر سه بباد  
  بمشکوی زرّین کنم شایدت سر ماهرویان کنم بایدت  
  چنین داد پاسخ چو دیدم ترا زگردنکشان بر گزیدم ترا  
  ده اسپ گرانمایه با تاج وگاه بهر دو سپهبد فرستاد شاه  ۶۵
  بت اندر شبستان فرستاد شاه بفرمود تا بر نشیند بگاه  
  نهادند زیر اندرش تخت عاج بسر بر ززر وزپیروزه تاج  
  بیآراستندش بدیبای زرد بیاقوت وپیروزه ولاجورد  
  دگر ایزدی هرچه بایست بود یکی سرخ یاقوت بد نابسود