شاهنامه (تصحیح ژول مل)/داستان مادر سیاوش
ظاهر
داستان مادر سیاوش
| چنین گفت موبد که یکروز طوس | بدآنگه که خیزد خروش خروس | ۲۰ | ||||
| خود وگیو وگودرز وچندان سوار | برفتند شاد از در شهریار | |||||
| بنخچیر گوران بدشت دغوی | ابا باز ویوزان نخچیر جوی | |||||
| بگشتند گرد لب جویبار | گرازان وتازان زبهر شکار | |||||
| فراوان بکشتند وانداختند | علفها چهل روزه را ساختند | |||||
| بدآنجایگه که ترک نزدیک بود | زمینش زخرگاه تاریک بود | ۲۵ | ||||
| یکی بیشه پیش اندر آمد زدور | بنزدیک مرز سواران تور | |||||
| همیراند در بیشه با طوس گیو | پس اندر همی چند مردان نیو | |||||
| بر آن بیشه رفتند هر دو سوار | بگشتند چندی زبهر شکار | |||||
| به بیشه یکی خوبرخ یافتند | پر از خنده لب هر دو بشتافتند | |||||
| بدیدار او در زمانه نبود | زخوبی بروبر بهانه نبود | ۳۰ | ||||
| ببالا چو سرو وبدیدار ماه | نشایست کردن بدو در نگاه | |||||
| بدو گفت طوس ای فریبنده ماه | ترا سوی این بیشه کی بود راه | |||||
| چنین داد پاسخ که مارا پدر | بزد دوش وبگذاشتم بوم وبر | |||||
| شب دیر مست آمد از بزم سور | همان چون مرا دید جوشان زودر | |||||
| یکی خنجر آبگون برکشید | همیخواست از تن سرم را برید | ۳۵ | ||||
| بپرسید ازو پهلوان از نژاد | بدو یک بیک سر وبن کرد یاد | |||||
| بدو گفت من خویش گرسیوزم | بشاه آفریدون کشد پروزم | |||||
| پیاده بدو گفت چون آمدی | که بی باره ورهنمون آمدی | |||||
| بدو داد پاسخ که اسپم بماند | زسستی مرا بر زمین بر نشاند | |||||
| بی انداز زر وگوهر داشتم | بسر بر یکی تاج زر داشتم | ۴۰ | ||||
| زمن روزبانان همی بستند | نیام یکی تیغ بر من زدند | |||||
| بجستم من از بیم از پیش شان | بدین بیشه ام خون بدیده فشان | |||||
| چو هشیار گردد پدر بی گمان | سواران فرستد پس من دمان | |||||
| بیآید همان تازیان مادرم | نخواهد کزین بودم وبر بگذرم | |||||
| دل پهلوانان بدو نرم گشت | سر سوی نوذر پر آزرم گشت | ۴۵ | ||||
| شه نوذری گفت من یافتم | ازیرا چنین تیز بشتافتم | |||||
| بدو گیو گفت ای سپهدار شاه | نه با من برابر بدی بی سپاه | |||||
| همان طوس نوذر بدآن بستهید | کجا پیش اسپ من آنجا رسید | |||||
| بدو گفت گیو این سخن خود مگوی | که من تاختم پیش نخچیر جوی | |||||
| زبهر پرستنده کژّی مگوی | که نیستی جوانمرد فرخاشجوی | ۵۰ | ||||
| سخن شان زتندی بجای رسید | که آن ماهرا سر بباید برید | |||||
| میان شان همی داوری شد دراز | میانجی بیآمد یکی سرفراز | |||||
| که اینرا بر شاه ایران برید | بر آن کو نهد هر دو فرمان برید | |||||
| نکشتند هر دو زگفتار اوی | بر شاه ایران نهادند روی | |||||
| چو کاؤس روی کنیزک بدید | بخندید ولبرا بدندان گزید | ۵۵ | ||||
| بهر دو سپهبد چنین گفت شاه | که کوتاه شد بر شما رنج راه | |||||
| گوزنست اگر آهوی دلبرست | شکار چنین در خور مهترست | |||||
| بدین داستان بگذرانیم روز | که خورشید گیرند گردان بیوز | |||||
| بدو گفت خسرو نژاد تو چیست | که چهرت بمانند چهر پریست | |||||
| بگفتا که از مام خاتونیم | بسوی پدر زآفریدونیم | ۶۰ | ||||
| نیایم سپهدار گرسیوزست | بدآن مرز خرگاه او پروزست | |||||
| بدو گفت کیت موی وروی ونژاد | همی خواستی داد هر سه بباد | |||||
| بمشکوی زرّین کنم شایدت | سر ماهرویان کنم بایدت | |||||
| چنین داد پاسخ چو دیدم ترا | زگردنکشان بر گزیدم ترا | |||||
| ده اسپ گرانمایه با تاج وگاه | بهر دو سپهبد فرستاد شاه | ۶۵ | ||||
| بت اندر شبستان فرستاد شاه | بفرمود تا بر نشیند بگاه | |||||
| نهادند زیر اندرش تخت عاج | بسر بر ززر وزپیروزه تاج | |||||
| بیآراستندش بدیبای زرد | بیاقوت وپیروزه ولاجورد | |||||
| دگر ایزدی هرچه بایست بود | یکی سرخ یاقوت بد نابسود | |||||