شاهنامه (تصحیح ژول مل)/بند کردن فریدون ضحاک را

از ویکی‌نبشته

بند کردن فریدون ضحاکرا

  جهاندار ضحاک ازین گفت و گوی بهوش آمد و تیز بنهاد روی  
  بفرمود تا برنهادند زین بران راه‌پویان باریک بین  
  بیامد دمان با سپاهی گران همه نرّه دیوان و جنگ‌آوران  ۴۵۵
  ز بیراه مر کاخ را بام و در گرفت و بکین اندر آورد سر  
  سپاه فریدون چو آگه شدند همه سوی آن راه بی‌ره شدند  
  ز اسپان جنگی فرو ریختند بدان جای تنگی بر آویختند  
  همه بامِ و در مردم شهر بود کسی کش ز جنگ‌آوری بهر بود  
  همه در هوای فریدون بُدند که از جور ضحاک پرخون بدند  ۴۶۰
  ز دیوارها خشت و از بام سنگ بکوی اندرون تیغ و تیر خدنگ  
  ببارید چون ژاله ز ابر سیاه کسی را نبُد بر زمین جایگاه  
  بشهر اندرون هر که برنا بُدند چو پیران که در جنگ دانا بدند  
  سوی لشکر آفریدون شدند ز نیرنگ ضحاک بیرون شدند  
  ز آواز گردان بتوفید کوه زمین شد ز نعلِ ستوران ستوه  ۴۶۵
  بسر بر ز گرد سپه ابر بست بنیزه دلِ سنگ خارا بخست  
  خروشی برآمد ز آتش‌کده که بر تخت اگر شاه باشد دده  
  همه پیر و برناش فرمان بریم یکایک ز گفتار او نگذریم  
  نخواهیم بر گاه ضحاک را مر آن اژدهادوش ناپاک را  
  سپاهی و شهری بکردار کوه سراسر بجنگ اندرون هم‌گروه  ۴۷۰
  ازان شهر روشن یکی تیره گرد برآمد که خورشید شد لاجورد  
  هم از رشک ضحاک شد چاره‌جوی ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی  
  به آهن سراسر بپوشید تن بدان تا نداند کس از انجمن  
  برآمد یکایک بکاخ بلند بدست اندرون شست یازی کمند  
  بدید آن سیه نرگس شهرِناز پر از جادوئی با فریدون براز  ۴۷۵
  دو رخساره روز و دو زلفش چو شب گشاده بنفرینِ ضحاک لب  
  بدانست کان کار هست ایزدی رهائی نیابد ز دستِ بدی  
  بمغز اندرش آتش رشک خاست بایوان کمند اندر افکند راست  
  نه از تخت یاد و نه جان ارجمند فرود آمد از بام کاخ بلند  
  همان تیز خنجر کشید از نیام نه بکشاد راز و نه بر گفت نام  ۴۸۰
  بچنگ اندرون آبگون دشنه بود بخون پری چهرگان تشنه بود  
  ز بالا چو پی بر زمین بر نهاد بیامد فریدون بکردار باد  
  بدان گرزه گاو سردست برد بزد بر سرش ترگ او کرد خرد  
  بیامد سروش خجسته دمان مزن گفت کو را نیامد زمان  
  همیدون شکسته به‌بندش چو سنگ به‌بر تا دو کوه آیدت پیش تنگ  ۴۸۵
  به کوه اندرون به بود بند اوی نیاید برش خویش و پیوند اوی  
  فریدون چو بشنید ناسود دیر کمندی بیاراست از چرم شیر  
  به بندی ببستش دو دست و میان که نگشاید آن بند پیلِ ژیان  
  نشست از بر تخت زرین اوی بیفگند ناخوب آئین اوی  
  بفرمود کردن بدر بر خروش که هر کس که دارید بیدار هوش  ۴۹۰
  نباید که باشید با ساز جنگ نه زین باره جوید کسی نام و ننگ  
  سپاهی نباید که با پیشه‌ور بیکروی جویند هر دو هنر  
  یکی کارورز و یکی گرزدار سزاوار هر کس پدیدست کار  
  چو این کار او جوید او کار این پر آشوب گردد سراسر زمین  
  به بند اندرست آنکه ناپاک بود جهان را ز کردار او باک بود  ۴۹۵
  شما دیر مانید و خرّم بوید برامش سوی ورزشِ خود شوید  
  شنیدند مردم سخنهای شاه از آن پر هنر مرد با دستگاه  
  وزان پس همه نامدارانِ شهر کسی را که بود از زر و گنج بهر  
  برفتند با رامش و خواسته همه دل بفرمانش آراسته  
  فریدون فرزانه بنواخت‌شان ز راه خرد پایگه ساخت‌شان  ۵۰۰
  همی پندشان داد و کرد آفرین همی یا دکرد از جهان آفرین  
  همی گفت کین جایگاهِ منست بفال اخترِ بخت‌تان روشن است  
  که یزدان پاک از میان گروه برانگیخت ما را ز البرز کوه  
  بدان تا جهان از بدِ اژدها بفرِّ من آمد شما را رها  
  چو بخشایش آورد نیکی دهش به نیکی بباید سپردن رهش  ۵۰۵
  منم کدخدای جهان سر بسر نشاید نشستن ییک جای بر  
  وگرنه من ایدر همی بودمی بسی با شما روز پیمودمی  
  مهان پیش او خاک دادند بوس ز درگاه برخاست آوای کوس  
  همه شهر دیده بدرگاه بر خروشان بدان روز کوتاه بر  
  که تا اژدها را برون آورید به بندِ کمندی چنان چون سزید  ۵۱۰
  دمادم برون رفت لشکر ز شهر و زان شهر نایافته هیچ بهر  
  ببردند ضحاک را بسته خوار به پشت هیونی برافکنده زار  
  همی راند زین‌گونه تا شیرخواان جهان را چو این بشنوی پیر خوان  
  بسا روزگارا که بر کوه و دشت گذشت است و بسیار خواهد گذشت  
  بدان گونه ضحاک را بسته سخت سوی شیرخوان برد بیدار بخت  ۵۱۵
  همی راند او را بکوه اندرون همی خواست کارد سرش را نگون  
  بیامد هم آنگه خجسته سروش بخوبی یکی راز گفتش بگوش  
  که این بسته را تا دماوند کوه ببر هم‌چنین تازیان بی گروه  
  مبر جز کسی را که نگزیردت بهنگام سختی به بر گیردت  
  بیاورد ضحاک را چون نوند بکوهِ دماوند کردش به بند  ۵۲۰
  چو بندی بران بند بفزود نیز نبود از بدِ بخت مانیده چیز  
  ازو نام ضحاک چون خاک شد جهان از بد او همه پاک شد  
  گسسته شد از خویش و پیوند اوی بمانده بکوه اندرون بند اوی  
  بکوه اندرون جای تنگش گزید نگه کرد غاری بُنش ناپدید  
  بیآورد مسمارهای گران بجای که مغزش نبود اندران  ۵۲۵
  فرو بست دستش بران کوه باز بدان تا بماند بسختی دراز  
  بماند او برین گونه آویخته وزو خونِ دل بر زمین ریخته  
  بیا تا جهان را به بد نسپریم بکوشش همه دست نیکی بریم  
  نباشد همی نیک و بد پایدار همان به که نیکی بود یادگار  
  همان گنج و دینار و کاخ بلند نخواهند بُدن مر ترا سودمند  ۵۳۰
  سخن ماند از تو همی یادگار سخن را چنین خوار مایه مدار  
  فریدون فرّخ فرشته نبود ز مشک و ز عنبر سرشته نبود  
  بداد و دهش یافت آن نیکوئی تو داد و دهش کن فریدون توئی  
  فریدون ز کاری که کرد ایزدی نخست این جهان را بشست از بدی  
  یکی پیشتر بندِ ضحاک بود که بیدادگر بود و ناپاک بود  ۵۳۵
  و دیگر که کین پدر بازخواست جهان ویژه بر خویشتن کرد راست  
  سه دیگر که گیتی ز نابخردان بپالود و بستد ز دستِ بدان  
  جهانا چه بدمهر و بدگوهری که خود پرورانی و خود بشکری  
  نگه کن کجا آفریدون گرد که از پیرِ ضحاک شاهی ببرد  
  به بُد در جهان دیگری را سپرد بجز حسرت از دهر چیزی نبرد  ۵۴۰
  برفت و جهان دیگری را سپرد بجز حسرت از دهر چیزی نبرد  
  چنینیم یکسر کِه و مِه همه تو خواهی شبان باش خواهی رمه