شاهنامه (تصحیح ژول مل)/خواب دیدن افراسیاب و ترسیدن

از ویکی‌نبشته

خواب دیدن افراسیاب وترسیدن

  سراسر همه دشت آذین نهند بسغد اندر آرایش چین نهند  
  بر ایشان بشادی گذر کرد روز چو از چشم شد هور گیتی فروز  ۷۴۵
  بخواب وبه آرامش آمد شتاب بغلتید بر جامه افراسیاب  
  چو یکپاس بگذشت از تیره شب چنان چون کسی باز گوید بتب  
  خروشی برآمد از افراسیاب بلرزید از آن جای آرام وخواب  
  پرستندگان تیز برخاستند خروشیدن وغلفل آراستند  
  چو آمد بگرسیوز این آگهی که تیره شد آن تخت شاهنشهی  ۷۵۰
  بتیزی بیآمد بدرگاه شاه ورا دید بر خاک خفته براه  
  ببر در گرفتش وپرسید ازوی که این داستان با برادر بگوی  
  چنین داد پاسخ که پرسش مکن مگوی این زمان هیچ با من سسخن  
  بدآن تا خرد باز یابم یکی ببر گیر وستم بدار اندکی  
  زمانی در آمد چو آمد بهوش جهان دید با باله وبا خروش  ۷۵۵
  نهادند شمع وبر آمد بتخت همی بود لرزان بسان درخت  
  بپرسید گرسیوز نامجوی که بکشای لب این شکفتی بگوی  
  چنین گفت پرمایه افراسیاب که هرگز کسی این نبیند بخواب  
  کجا در شب تیره من دیده ام زپیر وجوان نیز نشنیده ام  
  بیابان پر از مار دیدم بخواب زمین پر زگرد آسمان پر عقاب  ۷۶۰
  زمین خشک تخی که گفتی سپهر بدآن تا جهان بود ننمود چهر  
  سراپردهٔ من زده بر کران بگردش سپاهی زکنداوران  
  یکی باد بر خاستی پر زگرد درفش مرا سر نگونسار کرد  
  برفتی بهر سو یکی جوی خون سراپرده وخیمه کردی نگون  
  وزین لشکر من فزون از شمار بریده سران وتن افگنده خوار  ۷۶۵
  سپاهی از ایران چو باد دمان چه نیزه بدست وچه تیر وکمان  
  همه نیزهاشان سر آورده بار وز آن هر سواری سری بر کنار  
  بر تخت من تاختندی سوار سیه پوش ونیزه وران صد هزار  
  برانگیختندم زجای نشست همی تاختندی مرا بسته دست  
  نگه کردمی نیک زهر سو بسی زپیوسته پیشم نبودی کسی  ۷۷۰
  مرا پیش کاوس بردی دوان یکی نامور بار سر پهلوان  
  یکی تخت بودش چو تابنده ماه نشسته برو بود کاؤس شاه  
  جوانی دو رخساره مانند ماه نشسته بنزدیک کاؤس شاه  
  دو هفته نبودی ورا سال پیش چو دیدی مرا بسته در پیش خویش  
  دمیدی بکردار غرّنده میغ میانم بدو نیم کردی بتیغ  ۷۷۵
  خروشیدمی من فراوان زدرد مرا ناله ودرد بیدار کرد  
  بدو گفت گرسیوز این خواب شاه نباشید جز از کامهٔ نیکخواه  
  همی کام دل باشد وتاج وتخت نگون گشته بر بد سگالان بخت  
  گرازندهٔ خواب باید کسی کزین دانش اندیشه دارد بسی  
  بخوانیم بیدار دل موبدان زاختر شناسان واز بخردان  ۷۸۰