شاهنامه (تصحیح ژول مل)/خشم گرفتن کاوس به رستم
ظاهر
خشم گرفتن کاؤس بر رستم
چو رستم بیآمد بنزدیک شاه | پذیره شدندش یکی روزه را | |||||
چو طوس وچو گودرز کشوادگان | پیاده شده پیش اسپش دوان | |||||
پیاده شد از اسپ رستم همان | گرفتند پرسش برو بر مهان | |||||
از آنجا بدرگاه شاه آمدند | ابا شادمانی براه آمدند | |||||
چو رفتند بردند پیشش نماز | برآشفت وپاسخ نداد ایچ باز | ۵۰۵ | ||||
شده تند کاؤس وچین بر جبین | شده راست ماننده شیر عرین | |||||
یکی بانگ بر زد بگیو نخست | پس آگاه شرم از دو دیده بشست | |||||
که رستم که باشد که پیمان من | کند سست و پیچد زفرمان من | |||||
اگر تیغ بودی کنون پیش من | سرش کندمی چون ترنجی زتن | |||||
بگیرش ببر زنده بر دار کن | وزو نیز مکشای با من سخن | ۵۱۰ | ||||
زگفتار او گیو را دل بجست | که بردی برستم بر آن گونه دست | |||||
برآشفت با گیو وبا پیلتن | بدو خیره ماند همه انجمن | |||||
بفرمود پس طوس را شهریار | که رو هر دو را زنده بر کن بدار | |||||
خود از جای برخاست کاؤس کی | برافروخت برسان آتش زنی | |||||
بشد طوس ودست تهمتن گرفت | بدو مانده پرخاشجویان شکفت | ۵۱۵ | ||||
که از پیش کاؤس بیرون برد | مگر کاندر آن تیزی افسون بود | |||||
تهمتن برآشفت با شهریار | که چندین مدار آتش اندر کنار | |||||
همه کارت از یکدگر بدتر است | ترا شهریاری نه اندر خور است | |||||
تو آن ترک را زنده بر دار کن | بر آشوب وبدخواه را خوار کن | |||||
همه روم وسگسار ومازندران | چو مصر وچو چین وچو هاماوران | ۵۲۰ | ||||
همه بنده در پیش رخش منند | جگر خستهٔ تیغ وتخش منند | |||||
تو اندر جهان خود زمن زندهٔ | بکینه چرا دل پراگندهٔ | |||||
بزد تند یکدست بر دست طوس | تو گفتی زپیل ژیان یافت کوس | |||||
زبالا نگون اندر آمد بسر | بتندی برو کرد رستم گذر | |||||
برون شد بخشم اندر آمد برخش | منم گفت شیر اوژن تاج بخش | ۵۲۵ | ||||
چو خشم آورد شاه کاؤس کیست | چرا دست بازد بمن طوس کیست | |||||
مرا زور وفیروزی از داورست | نه از پادشاه ونه از لشکرست | |||||
زمین بنده ورخش گاه منست | نگین تیغ ومغفر کلاه منست | |||||
سر نیزه وگرز یار منند | دو بازو ودل شهریار منند | |||||
شب تیره از تیغ رخشان کنم | بآوردگه بر سرافشان کنم | ۵۳۰ | ||||
که آزاد زادم نه من بنده ام | یکی بندهٔ آفریننده ام | |||||
دلیران بشاهی مرا خواستند | همان گاه وافسر بیآراستند | |||||
سوی تخت شاهی نکردم نگاه | نگه داشتم رسم وآئین وراه | |||||
اگر من پذیرفتی تاج وتخت | نبودی ترا این بزرگی وبخت | |||||
همه هر چه گفتی سزای منست | زتو نیکوئیها بجای منست | ۵۳۵ | ||||
نشیدم بدین تخت من کیقباد | چه کاؤس دانم چه خشمش چه باد | |||||
وگر کیقبادم زالبرز کوه | بزاری فتاده بدور از گروه | |||||
نیآوردمی من به ایران زمین | نه بستی کمربند وشمشیر کین | |||||
ترا این بزرگی نبودی وکام | که گوئی سخنها بدستان سام | |||||
به ایرانیان گفت آن ترک گرد | بیآید نماند بزرگ ونه خورد | ۵۴۰ | ||||
شما هر کس چارهٔ جان کنید | خرد را برین کار پیمان کنید | |||||
به ایران نبینید ازین پس مرا | شمارا زمین پرّ کرگس مرا | |||||
بزد اسپ واز پیش ایشان برفت | همی پوست بر تنش گفتی بکفت | |||||
غمی شد دل ایرانیانرا همه | که رستم شبان بود وایشان رمه | |||||
بگودرز گفتند که این کار تست | شکسته بدست تو گردد درست | ۵۴۵ | ||||
سپهبد گر از ما سخن نشنود | بگفتار تو بیگیان بگرود | |||||
بنزدیک این شاه دیوانه رو | وزین در سخن یاد کرن نو بنو | |||||
سخنهای خوب ودراز آوری | مگر بخت کم بوده باز آوری | |||||
هم آنگاه نشستند یک با دگر | سراسر بزرگان پرخاشخر | |||||
چو گیو وچو گودرز وبهرام شیر | چو رهّام وگرگین سوار دلیر | ۵۵۰ | ||||
همی آن بدین این بدآن گفت شاه | ندارد برسم وبآئین نگاه | |||||
چو رستم که هست او جهان پهلوان | به بخشید کاؤس کی را روان | |||||
برنج وبسختیش فریادرس | نبودست هرگز چنو هیچکس | |||||
چو بستند دیوان مازندران | همین شاه وگردان ببند گران | |||||
زبهرش چه رنج وچه سختی کشید | جگرگاه دیو دژم بر درید | ۵۵۵ | ||||
بشادیش بر تخت شاه پی نشاند | برو آفرین بزرگان بخواند | |||||
دگر ره چو اورا بهاماوران | ببستند پایش ببند گران | |||||
زبهرش چنان شهریاران بکشت | بهاماوران هیچ ننمود پشت | |||||
بیآورد وی را سوی تخت باز | بشادی همی برد پیشش نماز | |||||
چو پاداش او باشد آویختن | نه بینیم جز روی بگریختن | ۵۶۰ | ||||
ولیکن کنون است هنگام کار | که ننگ اندر آمد چنین روزگار | |||||
سپهدار گودرز کشواد رفت | بنزدیک خسرو خرامید تفت | |||||
بکاؤس کی گفت چه کرد | کز ایران برآوردی امروز گرد | |||||
فراموش کردی بهاماوران | وز آن کار دیوان مازندران | |||||
که گوئی ورا زنده بر دار کن | زشاهان نباید گزافه سخن | ۵۶۵ | ||||
چو او رفت وآمد سپاهی بزرگ | یکی پهلوانی بکردار گرگ | |||||
که داری که با او بدشت نبرد | شود بر فشاند برو تیره گرد | |||||
یلان ترا سر بسر گژدهم | شنیدست دیدست همه بیش وکم | |||||
همی گوید آن روز هرگز مباد | که با او سواری کند رزم باد | |||||
کسی را که مردی چو رستم بود | بیآزارد اورا خرد گم بود | ۵۷۰ | ||||
جو بشنید گفتار گودرز شاه | بدانست که او دارد آئین وراه | |||||
پشیمان آن شد کجا رفته بود | ببیهودگی مغزش آشفته بود | |||||
بگودرز گفت این سخن در خورست | لب پیر با پند نیکوترست | |||||
خرد باید اندر سر شهریار | که تندی وتیزی نیآید بکار | |||||
شمارا بباید بر او شدن | بخوبی بسی داستانها زدن | ۵۷۵ | ||||
سرش کردن از تیزی من تهی | نمودن ورا روزگار بهی | |||||
بیآورد تو اورا بنزدیک من | که روشن شود جان تاریک من | |||||
چو گودرز برخاست از پیش اوی | پس پهلوان تیز بنهاد روی | |||||
برفتند با او سران سپاه | پی رستم اندر گرفتند راه | |||||
چو دیدند بر ره گو پیلتن | همه نامداران شدند انجمن | ۵۸۰ | ||||
ستایش گرفتند بر پهلوان | که جاوید باشی وروشن روان | |||||
جهان سر بسر زیر رای تو باد | همیشه سر تخت جای او باد | |||||
تو دانی که کاؤس را مغز نیست | بتندی سخن گفتنش نغز نیست | |||||
بگوید همانگه پشیمان شود | بخوبی همان باز پیمان شود | |||||
تهمتن گر آزرده گردد زشاه | هم ایرانیانرا نباشد گناه | ۵۸۵ | ||||
که بگذارد این شهر ایران همی | کند روی فرخنده پنهان همی | |||||
کنون زآن سخنها پشیمان شدست | زتندی بخاید همی پشت دست | |||||
تهمتن چنین پاسخ آورد باز | که هستم زکاؤس کی بی نیاز | |||||
مرا تخت زیر باشد وتاج ترگ | قبا جوشن ودل نهاده بمرگ | |||||
چه کاؤس پیشم چو یک مشت خاک | چرا دارم از خشم او ترس وباک | ۵۹۰ | ||||
سزایم بدین گفتن ناسزا | که گوید به تندی مرا پادشاه | |||||
که اورا زبند آوریدم برون | سوی تاج وتختش بدم رهنمون | |||||
گهی رزم دیوان مازندران | گهی جنگ با شاه هاماوران | |||||
زبند وزسختی رهانیدمش | چو در دست دشمن چنان دیدمش | |||||
سرم سیر گشت ودلم کرد بس | جز از پاک یزدان نترسم زکس | ۵۹۵ | ||||
زگفتار چون سرد گشت انجمن | چنین گفت گودرز با پیلتن | |||||
که شاه ودلیران گردن کشان | بدیگر سخنها برند این گمان | |||||
کز آن ترک ترسنده شد سرفراز | همین گوید این گونه هرکس براز | |||||
که چون گژدهم دادمان آگهی | همین گوید این گونه هرکس براز | |||||
که چون رستم ازوی بترسد بجنگ | مرا وترا نیست جای درنگ | ۶۰۰ | ||||
از آشفتن شاه وبیکار اوی | بدیدم بدرگاه بر گفت وگوی | |||||
از آن ترک یل گشت یکسر سخن | چنین پشت بر شاه ایران مکن | |||||
چنین بر شده نامت اندر جهان | بدین بازگشتند مگردان نهان | |||||
ودیگر که تنگ اندر آمد سپاه | مکن تیره بر خیره این تاج وگاه | |||||
که ننگ است از ما زتوران زمین | پسنده نباشد بر پاک دین | ۶۰۵ | ||||
برستم بر این داستانها بخواند | تهمتن چو بشنید خیره بماند | |||||
بدو گفت اگر بیم دارد دلم | نخواهم بتن جان ازو بگسلم | |||||
تو دانی نگریزم از کارزار | ولیکن سبک داردم شهریار | |||||
چنین دید رستم از آن کار اوی | که بر گردد آید بدرگاه اوی | |||||
از آن ننگ برخاست وآمد براه | خرامان بشد نزد کاؤس شاه | ۶۱۰ | ||||
چو از دور دید شاه برپای خاست | بسی پوزش اندر گذشته بخواست | |||||
که تندی مرا گوهرست وسرشت | چنان رست باید که یزدان بکشت | |||||
وزین بد سگالنده بدخواه نو | دلم گشت باریک چون ماه نو | |||||
بدین چاره جستن ترا خواستم | چو دیر آمدی تندی آراستم | |||||
چو آزرده گشتی تو ای پیلتن | پشیمان شدم خاکم اندر دهن | ۶۱۵ | ||||
بدو گفت رستم که فرمان تراست | همه کهترانیم وگیهان تراست | |||||
همان بر در تو یکی کهترم | وگر کهتری را خود اندر خورم | |||||
کنون آمدم تا چه فرمان دهی | که جفت تو بادا بهی ومهی | |||||
چنین گفت کاؤس کای پهلوان | ترا باد پیوسته روشن روان | |||||
بیآ تا بشادی یک امروز بزم | گزینیم وفردا بسازیم رزم | ۶۲۰ | ||||
بیآراست رامشگهی شاهورا | شد ایوان بکردار باغ بهار | |||||
گرانمایگانرا همه خواندند | بدین خرّمی گوهر افشاندند | |||||
از آواز ابریشم وبانگ نای | سمن چهرگان پیش خسرو بپای | |||||
همی باده خوردند تا نیم شب | بیاد بزرگان کشاده دو لب | |||||
بخوردند می تا جهان تیره گشت | دل نامداران زمی خیره گشت | ۶۲۵ | ||||
همه مست بودند وگشتند باز | بپیموده گردان شب دیرباز |