شاهنامه (تصحیح ژول مل)/نامهٔ کاوس به رستم و خواندن او از زابلستان
ظاهر
نامه کاؤس برستم وخواندن او ززابلستان
یکی نامه فرمود پس شهریار | نبشتن بر رستم نامدار | |||||
نخست آفرین کرد بر پهلوان | که بیدار دل باش وروشن روان | |||||
بدان کز ره ترک نام آوری | یکی تاختن کرد با لشکری | |||||
بدژ در نشستس خود با سپاه | بر آن مردم دژ گرفتست راه | ۴۲۰ | ||||
یکی پهلوانست گرد ودلیر | بتن ژنده پیل وبدل نرّه شیر | |||||
از ایران ندارد کسی تاب اوی | مگر تو که تیره کنی آب روی | |||||
چنین دان کاندر جهان جز تو کس | نباشد بهر کار فریادرس | |||||
دل وپشت گردان ایران توئی | بچنگال ونیروی شیران توئی | |||||
ستانندهٔ شهر مازندران | کشایندهٔ بند هاماوران | ۴۲۵ | ||||
زگرز تو خورشید گریان شود | زتیغ تو ناهید بریان شود | |||||
چو گرد پی رخش تو نیل نیست | هم آورد تو در جهان پیل نیست | |||||
کمند تو بر شیر بند افگند | سنان تو بر که گزند افگند | |||||
توئی در همه بد در ایران پناه | زتو بر فرازند گردان کلاه | |||||
گزاینده کاری نو آمد به پیش | کز اندیشهٔ آن دلم گشت ریش | ۴۳۰ | ||||
نشستند گردان ایران بهم | بخوانند این نامهٔ گژدهم | |||||
بدآنگونه دیدند گردان نیو | که نزد تو آید گرانمایه گیو | |||||
بنزد تو آرد همان نامه را | بدانی بد ونیک این خامه را | |||||
چو نامه بخوانی بروز وبشب | مکن داستانرا کشاده دو لب | |||||
اگر دستهٔ گل بدستست مبوی | یکی تیز کن مغز وبنمای روی | ۴۳۵ | ||||
مگر با سواران بسیار هوش | ززابل برانی برآری خروش | |||||
برآنسان که گژدهم از آن یاد کرد | جز از تو نباشد ورا هم نبرد | |||||
چو نامه بمهر اندر آمد بداد | بگیو دلاور بکردار باد | |||||
بگیو آنگهی گفت بشتاب زود | عنان تگاور بباید بسود | |||||
نباید که چون نزد رستم رسی | بزابل بمانی وگر بغنوی | ۴۴۰ | ||||
اگر شب رسی روزرا باز گرد | بگویش که تنگ اندر آمد نبرد | |||||
وگر نه فراز آمد این مرد گرد | بداندیشرا خرد نتوان شمرد | |||||
ازو نامه بستد هم اندر شتاب | برفت ونکرد ایچ آرام وخواب | |||||
شب وروز تازان چو باد دمان | نه پروای آب ونه اندوه نان | |||||
چو نزدیکی زابلستان رسید | خروش طلایه بدستان رسید | ۴۴۵ | ||||
که آمد از ایران سواری چو گرد | بزیر اندرش بارهٔ رهنورد | |||||
تهمتن پذیره شدش با سپاه | نهادند بر سر بزرگان کلاه | |||||
پیاده شدش گیو وگردان بهم | برآنکس که برزین بد از بیش وکم | |||||
از اسپ اندر آمد گو نامدار | از ایران بپرسید واز شهریار | |||||
زره سوی ایران رستم شدند | زمانی ببودند ودم بر زدند | ۴۵۰ | ||||
بگفت آنچه بشنید ونامه بداد | زسهراب چندی سخن کرد یاد | |||||
زنیک وزبد آگهی داد نیز | همان هدیها را بدو داد وچیز | |||||
تهمتن چو بشنید ونامه بخواند | بخندید وزآن کار خیره بماند | |||||
که مانندهٔ سام گرد از مهان | سواری پدید آمد اندر جهان | |||||
از آزادگان این نباشد شکفت | زترکان چنین یاد نتوان گرفت | ۴۵۵ | ||||
نگوید کس این نامدار از کجاست | ندانم کنون کین سوار از کجاست | |||||
من از دخت شاه سمنگان یکی | پسر دارم وهست او کودکی | |||||
هنوز آن گرامی نداند که جنگ | توان کرد گاه شتاب ودرنگ | |||||
فرستادمش زر وگوهر بسی | بر مادر و بدست کسی | |||||
چنین پاسخ آمد که این ارجمند | بسی بر نیآید که گردد بلند | ۴۶۰ | ||||
همی می خورد با لب شیر بوی | شود بیگمن خود پرخاشجوی | |||||
چو آیدش هنگام بازوی شیر | بسی سروانرا سر آرد بزیر | |||||
ازینسان که گوئی تو ای پهلوان | که آمد سوی رزم ایرانیان | |||||
زباره هجیر دلاور فکند | بستش سراسر بخمل کمند | |||||
نباشد چنین کار آن بچه شیر | وگر چند گشتست گرد ودلیر | ۴۶۵ | ||||
بیآ تا کنون سوی ایران شویم | بشادی سوی کاخ دستان شویم | |||||
ببینیم تا رای این کار چیست | همین پهلوان ترک فرخنده کیست | |||||
نیآمد سوی کاخ دستان فراز | یل پهلوان رستم سرفراز | |||||
خود وگیو در کاخ خرّم شدند | زمانی نشستند وبی غم شدند | |||||
دوم باره اش آفرین کرد گیو | که ای پهلوان جهان گرد نیو | ۴۷۰ | ||||
بتو باد افروخته تاج وتخت | که زیبندهٔ تاجی تو ای نیکبخت | |||||
مرا شاه کاؤس فرمود وگفت | که در زابلستان مبایدت خفت | |||||
اگر شب رسی روزرا بازگرد | مبادا که تنگ اندر آید نبرد | |||||
کنون ای سرافراز با آبروی | به ایران بباید شدند پوی پوی | |||||
چنین گفت رستم کزین باک نیست | که آخر سرانجام جز خاک نیست | ۴۷۵ | ||||
هم ایدر نشینیم امروز شاد | زگردان وکاؤس نگیریم یاد | |||||
بباشیم امروز ودم بر زنیم | یکی بر لب خشک نم بر زنیم | |||||
از آنپس بتازیم نزدیک کاؤس شاه | بگردان ایران نمائیم راه | |||||
مگر بخت بخشنده بیدار نیست | وگر نه چنین کار دشوار نیست | |||||
چو دریا بموج اندر آید زجای | ندارد دم آتش تیز پای | ۴۸۰ | ||||
درفش مرا چون بیند زدور | دلش ماتم آرد بهنگام سور | |||||
چو ماند همی رستم زالرا | خداوند شمشیر وگوپال | |||||
همان نیز چون سام جنگی بود | دلیر وهشیوار وسنگی بود | |||||
بئین زودی اندر نیآید بجنگ | نباید گرفتن چنین کار تنگ | |||||
بمی دست بردند ومستان شدند | زیاد سپهبد بدستان شدند | ۴۸۵ | ||||
دگر روز شبگیر هم پر خمار | بیآمد تهمن بیآراست کار | |||||
زمستی همان روز باز ایستاد | دوم روز رفتن نیآمدش یاد | |||||
بفرمود رستم بخوالیگران | که اندر زمان آوریدند خوان | |||||
چو خان خورده شد مجلس آراستند | می ورود ورامشگران خواستند | |||||
چو آن روز بگذشت روز دگر | بیآراست مجلس چو رخسار خور | ۴۹۰ | ||||
سدیگر سحرگه بیآورد می | نیآمد ورا یاد کاؤس کی | |||||
بروز چهارم برآراست گیو | چنین گفت با گرد سالار نیو | |||||
که کاؤس تندست وهشیار نیست | همین داستان بر دلش خوار نیست | |||||
غمی بود ازین کار دل پر شتاب | شده دور از آرام واز خورد وخواب | |||||
بزابلستان گر درنگ آوریم | زمین پیش کاؤس تنگ آوریم | ۴۹۵ | ||||
شود شاه ایران بما خشمگین | زناپاک رائی بیاید بکین | |||||
بدو گفت رستم که مندیش ازین | که با ما نشورد کس اندر زمین | |||||
بفرمود تا رخش را زین کنند | دم اندر دم نای روئین کنند | |||||
سواران زابل شنیدند نای | برفتند با ترگ وجوشن زجای | |||||
برآراست رستم سپاهی گران | زواره شدش بر سپه پهلوان |