شاهنامه (تصحیح ژول مل)/جنگ کاوس با شاه مازندران

از ویکی‌نبشته

جنگ کاؤس با شاه مازندران

  چو رستم زمازندران گشت باز شه جادوان رزم را کرد ساز  
  سراپرده از شهر بیرون کشید سپه را همه سوی هامون کشید  ۸۱۰
  چو گرد سپاه از میان بر دمید همان رنگ خورشید شد ناپدید  
  نه هامون پدید ونه دشت نه وکوه زمین گشت از پای پیلان ستوه  
  همی راند لشکر از آنسان دمان نجست ایچ هنگام رفتن زمان  
  چو آگاهی آمد بکاؤس شاه که تنگ اندر آمد زدیوان سپاه  
  بفرمود تا رستم زال زر نخستین ببندد برین کین کمر  ۸۱۵
  بطوس و بگودرز و کشوادگان بگیو وبگرگین و آزادگان  
  بفرمود تا لشکر آراستند سنان و سپرها بپیراستند  
  سراپردهٔ شهریار وسران کشیدند بر دشت مازندران  
  سوی میمنه طوس نوذر بپای دل کوه پر نالهٔ کرّنای  
  چو گودرز وکشواد بر میسره شده کود آهن همه یکسره  ۸۲۰
  سپهدار کاؤس در قلبگاه زهر سو رده بر کشیدند سپاه  
  به پیش سپاه اندرون پیلتن که در جنگ هرگز ندیدی شکن  
  یکی نامداری زمازندران بگردن بر آورده گرز گران  
  که جویا بدش نام وجوینده بود گرایندهٔ گرز وکوبنده بود  
  بدستورئی شاه جویا برفت به پیش سپهدار کاؤس شاه  ۸۲۵
  همی جوشن اندر تنش برفروخت همی تفّ تیغش زمینرا بسوخت  
  بیآمد به ایرانیان بر گذشت بتوفید از آواز او کوه ودشت  
  همی گفت که با من که جوید نبرد کسی کو بر انگیزد از آب گرد  
  نشد هیچکس پیش جویا برون نه رگشان بجنبید گفتی نه خون  
  به آواز گفت آن زمان شهریار چه بود ای دلیران ومردان کار  ۸۳۰
  کزین دیوتان سر چنین خیره شد وز آواز او روی تان تیره شد  
  ندادند پاسخ دلیران بشاه زجویا بپژمرد گفتی سپاه  
  یکی بر گرائید رستم عنان بگردن بر آورد رخشان سنان  
  که دستور باشد مرا شهریار شدن پیش این دیو ناسازگار  
  چنین گفت کاؤس کین مار تست از ایران نخواهد کس این رزم جست  ۸۳۵
  برو کآفریننده یار تو باد همه دیو وجادو شکار تو باد  
  بر انگیخت رخش دلاور زجای بچنگ اندرون نیزهٔ سر گرای  
  به آوردگه رفت چون پیل مست پلنگی بزیر اژدهای بدست  
  عنانرا بپیچید وبر خاست کرد ز گردش بلرزید دشت نبرد  
  بجویا چنین گفت کای بد نشان بیفگند نامت زگردنکشان  ۸۴۰
  کنون بر تو بر جای بخشایش است نه هنگام آرام وآسایش است  
  بگرید ترا آنکه زاینده بود فزاینده بود وگراینده بود  
  بدو گفت جویا که ایمن مشو زجویا واز خنجر سر درو  
  که اکنون بدرّد جگر مادرت بگرید بدین جوشن وخنجرت  
  چو رستم شنید این سخنها تمام بر آورد یک نعره و گفت نام  ۸۴۵
  زجای اندر آمد چو کوه روان هم آورد او گشت تییره روان  
  عنان بر گرائید وبر کاشت روی نبد جنگ رستم ورا آرزوی  
  پس پشت او اندر آمد چو گرد سنان بر کمر بند او راست کرد  
  بزد نیزه بر بند درع وزره زره را نماند ایچ بند وگره  
  ززینش جدا کرد وبر داشتش چو بر بایزن مرغ بر کاشتش  ۸۵۰
  بینداختش از پشت اسپ در مغاک دهن پر زخون وزره چاک چاک  
  دلیران وگردان مازندران بخیره فرو ماندند اندر آن  
  سپه شد شکسته دل وزره روی برآمد از آوردگه که گفت وگوی  
  بفرمود سالار مازندران که یکسر سپاه از کران تا کران  
  که سر بر فرازند و جنگ آورید همه رسم وراه پلنگ آورند  ۸۵۵
  همه یکسره تیغ کین آخنتد بهم دیگران اندر انداختند  
  بر آمد زهر دو سپه بوق وکوس هوا نیلگون شد زمین آبنوس  
  چو برق درخشده از تیره میغ همی آتش افروخت از گرز وتیغ  
  هوا گشت سرخ وسیاه وبنفش زبس نیزه و گونه گونه درفش  
  از آواز دیوان واز تیره گرد زغرّیدن کوس واسپ نبرد  ۸۶۰
  شگافید کوه وزمین بر درید بد آنکونه پیکار کین کس ندید  
  چکاچاک گرز آمد و تیغ و تیر زخون یلان دشت گشت آبگیر  
  زمین شد زکردار دریای قیر همه موجش از خنجر وگرز و تیر  
  دمان بادپایان چو کشتی بر آب سوی غرق دارند گفتی شتاب  
  همی گرز بارید بر خود وترگ چو باد خزان بارد از بید برگ  ۸۶۵
  بیک هفته دو لشکر نامجوی بروی اندر آورده زین گونه روی  
  بهشتم جهاندار کاؤس شاه زسر بر گرفت آن کیانی کلاه  
  به پیش جهانداور رهنمای بیآمد همی بود گریان بپای  
  وز آنپس بمالید بر خاک روی چنین گفت کای داور راست گوی  
  برین نرّه دیوان بی ترس وباک ابا آفرینندهٔ باد وخاک  ۸۷۰
  مرا ده تو فیروزی و فرّهی بمن تازه کن تخت شاهنشهی  
  بپوشید از آن پس بمغفر سرش بیآمد بر نامور لشکرش  
  خروش آمد ونالهٔ کرّنای بجنبید چون پیل رستم زجای  
  سپهبد بفرمود تا پیل و کوس زپشت سپه آورد گرد طوس  
  چو گودرز با زنگهٔ شاوران چو رهّام و گرگین جنگ آوران  ۸۷۵
  گرازه بیآمد بسان گراز درفشی بر افراخته هشت باز  
  چو فرهاد وخرّاد وبزرین و گیو برفتند با نامداران نیو  
  دمنده بدآن رزمگاه آمدند بنوئی همی کینه خواه آمدند  
  تهمتن بقلب اندر آمد نخست زمینرا بخون دلیران بشست  
  چو گودرز و کشواد بر میمنه سلچ وسپه بود و کوس وبنه  ۸۸۰
  از آن میمنه تا بدـن میسره بشد گیو چون گرگ پیش بره  
  زشبگیر تا تیزه گشت آفتاب همی خون بجوی اندر آمد چو آب  
  زچهره بشد شرم وآئین ومهر همی گرز بارید گفتی سپهر  
  زکشته بهر جای بر توده گشت گیاها بمغز سر آلوده گشت  
  چو رعد خروشنده شد بوق وکوس خور اندر سراپردهٔ آبنوس  ۸۸۵
  از آنسو که بد شاه مازندران بشد پیلتن با سپاهی گران  
  زمانی نکرد او یله جای خویش بیفشرد بر کینهگه پای خویش  
  خود و دیو و پیلان پرخاشجوی بروی اندر آورد یکباره روی  
  کشیدند شمشیرها سرکشان بر آمیخت با هم سپاه گران  
  جهانجوی کرد از جهاندار یاد ستاندار نیزه بدو باز داد  ۸۹۰
  بر آورد گرز وبر آورد جوش هوا گشت از آواز او پر خروش  
  از آواز آن گرد سالار کش نه با دیو جان و نه با پیل هش  
  فگنده همه دشت خرطوم پیل همه کشته دیدند بر چند میل  
  وز آنپس تهمتن یکی نیزه خواست سوی شاه مازندران تاخت راست  
  چو تندر خروشان شده هر دو آن شه جادو ورستم پهلوان  ۸۹۵
  چو بر نیزهٔ رستم افگند چشم نماند ایچ با او دلیری وخشم  
  دل رستم آمد زکینه بجوش بر آورد چون شیر شرزه خروش  
  یکی نیزه زد بر کمربند اوی زگبر اندر آمد بپیوند اوی  
  شد از جادوئی تنش یک لخت کوه از ایران نظاره بر آن بر گروه  
  تهمتن فروماند ازو در شکفت سناندار نیزه بگردن گرفت  ۹۰۰
  رسید اندر آن جای کاؤس شاه ابا پیل وکوس ودرفش سپاه  
  برستم چنین گفت کای سرفراز چه بودت که ایدر بماندی دراز  
  چنین گفت رستم که چون رزم سخت ببود و بر افروخت پیروز بخت  
  مرا دید این شاه مازندران بدست اندرون آب داده سنان  
  برخش دلاور سپردم عنان زدم بر کمربند و گبرش سنان  ۹۰۵
  گمانم چنان بد که شد سر نگون کنون آید از کوههٔ زین برون  
  درین گونه شد سنگ در پیش من نبود آگه از کم واز بیش من  
  بلشکرگهش برد خواهد کنون مگر کآید از سنگ خارا برون  
  بفرمود شه تا از آن جایگاه برندش بنزدیکئ پایگاه  
  زلشکر هر آنکس که بد زورمند بسودند سنگ آزمودند بند  ۹۱۰
  نه بر خاست از جای سنگ گران میانه درون شاه مازندران  
  گو پیلتن کرد چنگال باز بر آن آزمایش نبودش نیاز  
  بر آن گونه آن سنگ را بر گرفت کزو ماند لشکر سراسر شکفت  
  پیاده همی رفت بر هفت کوه خروشان پس پشت او بد گروه  
  ابر کردگار آفرین خواندند برستم زر وگوهر افشاندند  ۹۱۵
  به پیش سراپردهٔ شاه برد بیفگند وایرانیانرا سپرد  
  بدو گفت گرایدون که پیدا شوی بگردی ازین تنبل وجادوئی  
  وگرنه به پولاد تیز وتبر ببرّم همه سنگ را سر بسر  
  چو بشنید شد همچو یکپاره ابر بسر برش پولاد و در بر ش گبر  
  تهمتن گرفت آن زمان دست اوی بخندید و زی شاه بنهاد روی  ۹۲۰
  چنین گفت کآوردم این لخت کوه زبیم تبر شد بچنگم ستوه  
  بدو در نگه کرد کاؤس شاه ندیدش سزاوار تخت وکلاه  
  یکی زشت روی بود وبالا دراز سر وگردن وبشک همچو گراز  
  وز آن رنجهای کهن یاد کرد دلش خسته شد لب پر از باد سرد  
  بدژخیم فرمود تا تیغ تیز بگیرد تنشرا کند ریز ریز  ۹۲۵
  تهمتن گرفت آنگهی ریش اوی کشید وبرون بردش از پیش اوی  
  بفرمان آن خسرو نامدار بکردند از آنپس ورا پاره پار  
  بلشکرگهش کس فرستاد زود بفرمود تا خواسته هرچه بود  
  زگنج وزتخت وزتاج وکمر زاسپ وسلچ وزتیغ و گهر  
  نهادند هرجای چون کوه کوه برفتند لشکر همه هم گروه  ۹۳۰
  سزاوار هرکس ببخشید گنج بویژه کسی کش فزون بود رنج  
  زدیوان هر آنکس که بد ناسپاس وز ایشان دل انجمن پر هراس  
  بفرمود تا شان بریدند سر فگندند جائی بد ره گذر  
  وز آنپس بیآمد بجای نماز همی گفت با داور پاک راز  
  که ای داور دادگر کارساز تو کردی مرا در جهان بی نیاز  ۹۳۵
  تو دادی مرا دست بر جادوان سر بخت پیرم تو کردی جوان  
  بیکهفته بر پیش یزدان پاک همی با نیایش به پیمود خاک  
  بهشتم در گنجها کرد باز ببخشید بر هر که بودش نیاز  
  سوم هفته چون کارها گشت راست می وجام یاقوت وبیجاده خواست  ۹۴۰
  بیک هفته با جام می بد بدست بمازندران کرد جای نشست  
  چو کاؤس بنشست بر تخت باز چنین گفت با رتم سرفراز  
  که ای پهلوان جهان سر بسر بمردی نمودی بهر جا هنر  
  زتو یافتم من کنون تخت خویش بتو باد روشن دل ودین وکیش  
  تهمتن چنان گفت با شهریار که هر گونه مرد اندر آید بکار  ۹۴۵
  مرا این هنرها از اولاد خاست که هر سوی من راه بنمود راست  
  بمازندران دارد اکنون امید چنین دادمش راستی را نوید  
  کنون خلعت شاه باید نخست یکی عهد ومهری برو بر درست  
  که او شاه باشد بمازندران پرستش کنندش همه مهتران  
  چو بشنید گفتار خسرو پرست ببر زد جهاندار بیدار دست  ۹۵۰
  زمازندران مهترانرا بخواند از اولاد چندی سخنها براند  
  سپرد آنگهی تاج شاهی بدوی وز آنجا سوی پارس بنهاد روی