شاهنامه (تصحیح ژول مل)/جنگ نوذر با افراسیاب بار سوم
ظاهر
جنگ نوذر با افراسیاب بار سوم
| از آنپس بیآسود لشکر دو روز | سهدیگر چو بفروخت گیتی فروز | |||||
| نبد شاه را روزگار درنگ | ببیچارگی کرد بایست جنگ | |||||
| ابا لشکر نوذر افراسیاب | چو دریای جوشان برآورد تاب | ۲۸۰ | ||||
| خروشیدن آمد زهر دو سرای | ابا نالهٔ بوق وهندی درای | |||||
| تبیره برآمد زدرگاه شاه | نهادند بر سر از آهن کلاه | |||||
| بپرده سرائ رد افراسیاب | کسیرا سر اندر نیآمد بخواب | |||||
| همه شب همی لشگر آراستند | همان تیغ وژوپین به پیراستند | |||||
| زمین کوه تا کوه جوشن وران | برفتند با گرزهای گران | ۲۸۵ | ||||
| نبد کوه پیدا نه ریگ ونه سخ | زدریا بدریا کشیدند نخ | |||||
| بیآراست قارن بقلب اندرون | که تا شاه باشد سپهرا ستون | |||||
| چپ شاه گرد تلیمان بخواست | چو شاپور نستوه بر دست راست | |||||
| زشبگیر تا خور زگنبد بگشت | نبد کوه پیدا نه هامون نه دشت | |||||
| دل تیغ گفتی ببالد همی | زمین زیر اسپان بنالد همی | ۲۹۰ | ||||
| چو شد نیزها بر زمین سایه دار | شکست اندر آمد بر شهریار | |||||
| چو آمد به بخت اندرون تیرگی | گرفتند ترکان در آن چیرگی | |||||
| بر آن سو که شاپور نستوه بود | پراگنده شد هرچه انبوه بود | |||||
| همی بود شاپور تا کشته شد | سر بخت ایرانیان گشته شد | |||||
| بسی نامداران ایران سپاه | چه کشته چه خسته ابر رزمگاه | ۲۹۵ | ||||
| چو شاه وچو قارن چنان دید کار | که اختر نبد یار در کارزار | |||||
| از انبوه ترکان پرخاشجوی | بسوی دهستان نهادند روی | |||||
| دهستان گرفتند ایشان حصار | نه بسیار بد مر سپه را گذار | |||||
| شب وروز بد بر گذرگاه جنگ | برآمد برین نیز چندی درنگ | |||||
| چو نوذر فروهشت پی در حصار | فرو بسته شد جای جنگی سوار | ۳۰۰ | ||||
| سواران بیآراست افراسیاب | گسی کرد لشکر بهنگام خواب | |||||
| یکی نامور ترک را کرد یاد | سپهبد کروخان ویسه نژاد | |||||
| سوی پارس فرمود تا برکشید | براه بیابان سر اندر کشید | |||||
| کز آنسو بد ایرانیانرا بنه | بجوید بنه مردم یک تنه | |||||
| چو قارن شنید آن که افراسیاب | گسی کرد لشکر بهنگام خواب | ۳۰۵ | ||||
| شد از رشک جوشان ودل کرد تنگ | بر نوذر آمد بسان پلنگ | |||||
| که توران شه آن ناجوانمرد مرد | نگه کن که با شاه ایران چه کرد | |||||
| سوی روی پوشیدگان سپاه | سپاهی فرستاد بی مر براه | |||||
| شبستان ما گر بدست آورد | برین نامداران شکست آورد | |||||
| بننگ اندرون سر شود ناپدید | مرا سر سوی کوه بباید کشید | ۳۱۰ | ||||
| بدستورئ شاه پیروزه تخت | بتازم پس ترک شوریده بخت | |||||
| ترا خوردنی هست وآب روان | سپاهی بمهر از بر تو نوان | |||||
| همی باش ودلرا مکن هیچ تنگ | که آسان شود مر ترا کار جنگ | |||||
| بکن شیری آنجا که سیری سزد | که از شهریاران دلیری سزد | |||||
| بدو گفت نوذر که این رای نیست | سپهرا چو تو لشکر آرای نیست | ۳۱۵ | ||||
| زبهر بنه رفت کستهم وطوس | بدآنگه که برخاست آوای کوس | |||||
| بدین زودی اندر شبستان رسند | کنند ساز ایشان چنان چو سزند | |||||
| رسیدند اندر شبستان فراز | یلان وبزرگان گردنفراز | |||||
| نشستند بر خوان ومی خواستند | زمانی دل از غم بپیراستند | |||||
| چو سر مست شد نوذر شهریار | بپرده درون رفت دل کینه دار | ۳۲۰ | ||||
| سواران ایران گوان دلیر | زدرگه برون آمدند خیره خیر | |||||
| پس آنگه سوی خان قارن شدند | همه دیده چون ابر بهمن شدند | |||||
| سخنرا فگندند هرگونه بن | برآر برنهادند یکسر سخن | |||||
| که مارا سوی پارس باید کشید | نباید ازین رای هیچ آرمید | |||||
| چو پوشیده رویان ایران سپاه | اسیران شوند از برکینه خواه | ۳۲۵ | ||||
| زن وزاده در بند ترکان شوند | ابی جنگ دل پر زپیکان شوند | |||||
| که گیرد برین دشت نیزه بدست | کرا باشد آرام وجای نشست | |||||
| چو شیدوش وکشواد وقارن بهم | زدند اندرین رای بر بیش وکم | |||||
| چو نیمی گذشت از شب دیر باز | دلیران برفتن گرفتند ساز | |||||
| همانگه بشد قارن رزم زن | یکی لشکری برد با خویشتن | ۳۳۰ | ||||
| شبانگاه رسیدند دل ناامید | بجائی که خواندندی دژّ سفید | |||||
| بدین روی دژدار بر گژدهم | دلیران بیدار با او بهم | |||||
| وز آن روی دژ بارمان با سپاه | ابا پیل وگردان نشسته براه | |||||
| کزو قارن رزم زن خسته بود | بخون برادر کر بسته بود | |||||
| بپوشید قارن سلج نبرد | چو بایست کار سپه راست کرد | ۳۳۵ | ||||
| پس او برفتند گردان اوی | سوی پارس بنهاد یکباره روی | |||||
| شد آگه ازو بارمان دلیر | به پیش اندر آمد بکردار شیر | |||||
| چو قارن مرورا چنان تیز دید | به پیکار در گرد خونریز دید | |||||
| بر آویخت جون شیر با بارمان | سوی چاره جستن ندادش زمان | |||||
| سبک اندر آمد برو بر کشاد | زیزدان فریادرس کرد یاد | ۳۴۰ | ||||
| یکی نیزه زد بر کمربند اوی | که بگسست بنیاد وپیوند اوی | |||||
| نگون اندر آمد زپشت ستور | شده تیره زو چرخ تابنده هور | |||||
| سپه سر بسر دل شکسته شدند | همه یک زدیگر گسسته شدند | |||||
| سپهبد سوی پارس بنهاد روی | ابا نامور لشکر جنگجوی | |||||