شاهنامه (تصحیح ژول مل)/رزم افراسیاب با نوذر دیگر بار
ظاهر
رزم افراسیاب با نوذر دیگر بار
رده بر کشیدند ایرانیان | چنان چون بود ساز جنگ کیان | |||||
بغرّید کوس وبنالید نای | تو گفتی زمین اندر آمد زجای | |||||
چو افراسیاب آن سپهرا بدید | بیآمد برابر صغی برکشیدند | |||||
چنان شد زگرد سواران جهان | که خورشید گفتی شد اندر نهان | |||||
دهاده برآمد زهر گروه | بیابان نبد هیچ پیدا زکوه | |||||
از آنسان سپه هم در آویختند | چو رود روان خون همی ریختند | |||||
بهر سو که قارن شدی رزمخواه | فرو ریختی خون از آن رزمگاه | |||||
کجا خاستی گرد افراسیاب | همه خون شدی دشت جو رود آب | |||||
سرنجام نوذر زقلب سپاه | بیآمد بنزدیک او کینه خواه | ۲۵۰ | ||||
چنان نیزه بر نیزه انداختند | سنان یک بدیگر برافراختند | |||||
که بر هم نپیچند از آن گونه مار | جهانرا نبود اینچنین یادگار | |||||
چنین تا شب تیره آمد بتنگ | برو چیره شد دست پور پشنگ | |||||
از ایرانیان بیشتر خسته شد | وز آن روی پیکار پیوسته شد | |||||
ببیچارگی روی برگاشتند | بهامون پراکنده بگذاشتند | ۲۵۵ | ||||
دل نوذر از غم پر از درد بود | که تاجش از اختر پر از گرد بود | |||||
چو از دشت بنشست آوای کوس | بفرمود تا پیش او رفت طوس | |||||
بشد طوس وکستهم با او بهم | لبان پر زباد وروان پر زغم | |||||
بگفت آن که در دل مرا درد چیست | همی گفت چنیدی وچندی گریست | |||||
از اندرز فرّخ پدر یاد کرد | پر از خون جگر لب پر از باد کرد | ۲۶۰ | ||||
کجا گفته بودش که از ترک وچین | سپاهی بیآبد به ایران زمین | |||||
ازیشان ترا دل شود دردمند | بسی بر سپاه تو آید گزند | |||||
زگفتار شاه آمد اکنون نشان | فراز آمد آن روز گردنکشان | |||||
که از نامهٔ نامداران بخواند | که چندین سپه کس زترکان براند | |||||
شمارا سوی چارس باید شدن | شبستان بیآوردن وآمدن | ۲۶۵ | ||||
وز آنجا کشیدن سوی زاوه کوه | بر آن کوه البرز بردن گروه | |||||
کنون سوی ری وصفاهان روید | وزین اشکر خویش پنهان شوید | |||||
زکار شما دل شکسته شوند | برآن خستگی نیز خسته شوند | |||||
زتخم فریدون مگر یک دو تن | برد جان ازین بی شمار انجمن | |||||
ندانم که دیدار باشد جزین | یک امشب بکوشیم دست پسین | ۲۷۰ | ||||
شب وروز دارید کار آگهان | بجوئید هشیار کار جهان | |||||
ازین لشکر ار بد دهند آگهی | که تیره شد این فرّ شاهنشهی | |||||
شما دل مدارید بسی مستمند | که مارا چنین است جرخ بلند | |||||
یکی را بخاک اندر آرد زمان | یکی با کلاه کئی شادمان | |||||
تن کشته با مرده یکسان شود | طپد یکزمان بازش آسان شود | ۲۷۵ | ||||
گرفت آن دو فرزند را در کنار | فرو ریخت خون از مژه شهریار | |||||
بشد طوس وکستهم ونوذر بماند | دل دردمندش بغم در نشاند |