پرش به محتوا

شاهنامه (تصحیح ژول مل)/تاختن سهراب بر لشکر کاوس

از ویکی‌نبشته

تاختن سهراب بر لشکر کاؤس

  چو بشنید گفتارهای درشت ازو روی برگاشت وبنمود پشت  
  نهان کرد ازو روی وچیزی نگفت بماند خیره از گفتهای نهفت  
  زبالا زدش تند یک مشت دست بیفگندش آمد بجای نشست  ۸۵۰
  بسی کرد اندیشهای دراز زهر گونهٔ کرد پیکار ساز  
  ببست از پی کینه آنگه کمر نهاد از سر سروری تاج زر  
  زره بست وخفتان بپوشید شاد یکی ترگ رومی بسر بر نهاد  
  گرفتش سنان وکمان وکمند گران گرز را پهلو دیو بند  
  زتندی بجوش آمدش خون برگ نشست از بر بارهٔ تیز تگ  ۸۵۵
  خروشید وبگرفت نیزه بدست به آوردگاه رفت چون پیل مست  
  برون آمد ورای ناورد کرد برآورد بر چهرهٔ ماه گرد  
  وز آنپس دمان شد بپرده سرای بنیزه برآرد بالا زجای  
  بکردار گوران زچنگال شیر رمیدند ازو سروران دلیر  
  کس از نامداران ایران سپاه نیارست کردن بدو در نگاه  ۸۶۰
  زپای ورکاب وزدست وعنان زبازو وآن تاب داده سنان  
  سران ودلیران شدند انجمن بگفتند که اینت گو پیلیت  
  نشاید نگاه کردن آسان بدوی که بارد شدن پیش او جنگجوی  
  وز آنچس خروشید سهراب گرد همی شاه کاؤس را بر شمرد  
  چنین گفت کای شاه آزاده مرد چه گونه است کارت بدشت نبرد  ۸۶۵
  چرا کردهٔ نام کاؤس کی که در جنگ شیران نداری تو پی  
  گر این نیزه در مشت پیچان کنم سپاه ترا حمله بی جان کنم  
  یکی سخت سوگند خوردم به بزم در آن شب کجا کشته شد ژنده رزم  
  کز ایران نمانم یکی نیزه دار کنم زنده کاؤس کی را بدار  
  که داری از ایرانیان تیز چنگ که پیش من آید بدین دشت جنگ  ۸۷۰
  بگفت وهمی بود خاموش بس از ایران نداد ایچ پاسخش کس  
  خم آورد پشت وسنان ستیخ بزد تند وبر کند هفتاد میخ  
  سراپرده یک بهره آمد بپای زهر سو درآمد در کرّه نای  
  غمی گشت کاؤس وآواز داد که این نامداران فرّخ نژاد  
  یکی نزد رستم برید آگهی کزین ترک شد مغز گردان تهی  ۸۷۵
  ندارم سواری ورا هم نورد از ایران نیارد کس این کار کرد  
  بشد طوس وپیغام کاؤس برد شنیده همه پیش او برشمرد  
  بدو گفت رستم که هر شهریار که کردی مرا ناگهان خواستار  
  گهی جنگ بودی گهی ناز وبزم ندیدم زکاؤس جز رنج رزم  
  بفرمود تا رخشرا زین کنند سواران بروها پر از چین کنند  ۸۸۰
  زخیمه نگه کرد رستم بدشت زرد گیو را بدید که ایدر گذشت  
  نهاد از بر رخش رخشنده زین همی گفت گرگین که بشتاب همین  
  همی بست بر باره رهّام تنگ ببرگستوان بر زده طوس چنگ  
  همی این بدین این بدان گفت زود تهمتن چو از پرده آوا شنود  
  بدل گفت این رزم آهرمنست نه این رستخیز از پی یکتنست  ۸۸۵
  بزد دست وپوشید ببر بیان ببست آن کیانی کمر بر میان  
  نشست از بر رخش و بگرفت راه زواره نگهبان گاه وسپاه  
  بدو گفت از ایدر مرو پیشتر بمن دار گوش یلان بیشتر  
  درفشی ببردند با او بهم همی رفت پرخاشجوی ودژم  
  چو سهراب را دید با بال وشاخ برش چون بر سام چنگی فراخ  ۸۹۰
  بدو گفت از ایدر بیکسو شویم ازین هر دو لشکر ببیرون شویم  
  بمالید سهراب کف را بکف به آوردگاه رفت از پیش صف  
  بگفت او برستم برو تا رویم بیکجای هر دو دو مرد گویم  
  از ایران نخواهی همی یار کس چو من باشم وتو بآورد بس  
  به آوردگه مر ترا جای نیست ترا خود بیک مشت من پای نیست  ۸۹۵
  ببالا بلندی وبا کتف ویال ستم یافت یالت زبسیار سال  
  نگه کرد رستم بدآن سرفراز بدآن سفت وچنگ ورکاب دراز  
  بدو گفت نرم این جوانمرد نرم زمین خشک وسر وهوا نرم وگرم  
  به پیری بسی دیدم آوردگاه بسی بر زمین پست کردم سپاه  
  تبه شد بسی دیو بر دست من نگشتم بسوئی که بودم شکن  ۹۰۰
  نگه کن مرا جون بینی به جنگ اگر زنده مانی نترس از نهنگ  
  مرا دید در جنگ دریا وکوه که با نامداران توران گروه  
  چه کردم ستاره گوای منست بمردی جهان زیر پای منست  
  همی رحمت آمد بتو بر دلم نخواهم که جانت زتن بگذلم  
  نمانی بترکان بدین یال وسفت به ایران ندانم ترا تیز جفت  ۹۰۵
  چو آمد زرستم چنین گفت وگوی بجنبید سهراب را دل بدوی  
  بدو گفت کز تو بپرستم سخن همه راستی باید افگند بن  
  یکایک نژادت مرا یاد دار زگفتار خوبت مرا شاد دار  
  من ایدون گمانم که تو رستمی هم از تخمهٔ نامور نیرمی  
  چنین داد پاسخ که رستم نیم هم از تخمهٔ سام نیرم نیم  ۹۱۰
  که او پهلوانست ومن کهترم نه با تخت وگاهم نه با افسرم  
  از امّید سهراب شد ناامید بدو تیره شد روی روز سفید