شاهنامه (تصحیح ژول مل)/بازگشت رستم و سهراب به لشکرگاه
ظاهر
بازگشتن رستم و سهراب بلشکرگاه
| برفتند وروی هوا تیره گشت | زسهراب گردون همی خیره گشت | |||||
| تو گفتی زجنگش سرشت آسمان | نیآساید از تاختن یک زمان | |||||
| وگر باره زیر اندرش آهنست | شکفتی روانش وروئین تنست | |||||
| شب تیره آمد سوی لشکرش | میان سوده از جنگ وآهن برش | |||||
| بهومان چنین گفت کامروز هور | برآمد جهان گشت پر جنگ شور | ۹۷۰ | ||||
| شمارا چه گفت آن سوار دلیر | که یال یلان داشت وچنگال شیر | |||||
| چه آمد ابا لشکرم سربسر | که چون او ندانم بگیتی دگر | |||||
| بلشکر چه گفت وببازو چه کرد | که او بود هم زور من در نبرد | |||||
| یکی مرد پیرست برسان شیر | نگردد زجنگ وزپیکار سیر | |||||
| ندانم بگرد جهان سربسر | که بندد گه کینه چون او کمر | ۹۷۵ | ||||
| بدو گفت هومان که فرمان شاه | چنان بد کز ایدر نجنبد سپاه | |||||
| همه کار ما سخت ناساز بود | به آوردگاه رفتن آغاز بود | |||||
| بیآمد یکی مرد پرخاشجوی | بدین لشکر گشن بنهاد روی | |||||
| تو گفتی زمستی کنون خاستست | که این جنگ را یکتن آراستست | |||||
| زهر سو پراگند گرد نبرد | زلشکرگه ما بسی کشت مرد | ۹۸۰ | ||||
| وز آنپس بدآن لشکر خویش روی | نهاد وهمی رفت در پویه پوی | |||||
| چنین گفت سهراب کو زین سپاه | نکرد از دلیران کسیرا تباه | |||||
| از ایرانیان من بسی کشته ام | زمینرا بخون چون گل آغشته ام | |||||
| وزین بر شما جز نظاره نبود | ولیکن نیآمد کسی خود چه سود | |||||
| اگر شیر پیش آمدی بی گمان | نرستی چنین دان زگرز گران | ۹۸۵ | ||||
| به پیشم چه ببر وپلنگ وهزبر | به پیکان فرود آرم آتش زابر | |||||
| چو ایشان مرا روی بینند تیز | زره بر تنانشان شود ریزه ریز | |||||
| کنون روز فرداست روز بزرگ | پدید آید از میش یکباره گرگ | |||||
| بنام جهان آفرین یک خدای | یکی دشمنی را نمانم بجای | |||||
| کنون خوان ومی باید آراستن | بباید بمی غم زدل کاستن | ۹۹۰ | ||||
| وز آن روی رستم سپهرا بدید | سخن راند با گیو وگفت وشنید | |||||
| که امروز سهراب جنگ آزمای | چگونه بجنگ اندر آورد پای | |||||
| چنین گفت با رستم گرد گیو | کزین گونه هرگز ندیدیم نیو | |||||
| بیآمد دمان تا میان سپاه | زلشکر بر طوس شد کینه خواه | |||||
| که او بود بر پای ونیزه بدست | چو گرگ این فرود آمد آن بر نشست | ۹۹۵ | ||||
| بیآمد چو با نیزه اورا بدید | بکردار شیر ژیان بر دمید | |||||
| عمود خمیده بزد بر برش | زنیرو بیفتاد ترگ از سرش | |||||
| نتابید با او بتابید روی | شدند از دلیرات بسی جنگجوی | |||||
| زگردان کسی پایهٔ او ندشت | بجز پیلتن مایهٔ او نداشت | |||||
| هم آئین پیشین نگه داشتیم | سپاهی بر آن ساده نگماشتیم | ۱۰۰۰ | ||||
| بتنها نشد کس برش جنگجوی | سپردیم میدان کینه بدوی | |||||
| سواری نشد پیش او یکتنه | همی تاخت از قلب تا میمنه | |||||
| زهر سو همی شد دمان ودنان | بزیر اندرون بود اسپش چمان | |||||
| غمی گشت رستم زگفتار اوی | بر شاه کاؤس بنهاد روی | |||||
| چو کاؤس مر پهلوانرا بدید | بر خویش نزدیک جایش گزید | ۱۰۰۵ | ||||
| زسهراب رستم زبان برکشاد | زبالا وزورش همی کرد یاد | |||||
| که کس در جهان کودک نارسید | بدین شیر مردی وگردی ندید | |||||
| ببالا ستاره بساید همی | تنش را زمین بر تنباید همی | |||||
| دو بازو ورانش چو ران هیون | همانا که دارد ستیزی فزون | |||||
| بتیغ وبتیر وبگرز وکمند | زهر گونهٔ آزموده ایم چند | ۱۰۱۰ | ||||
| سرنجام گفتم که من پیش ازین | بسی گرد را برگرفتم ززین | |||||
| گرفتم دوال کمربند اوی | بیفشاردم سخت پیوند اوی | |||||
| همی خواستم کش ززین برکنم | چو دیگر کسانش بخاک افگمن | |||||
| گر از باد جنبان بود کوهسار | بجنبانم از زین من آن نامدار | |||||
| ازو بازگشتم چو بیگاه بود | که شب تاریک وبی ماه بود | ۱۰۱۵ | ||||
| بدآن تا بگردیم فردا یکی | بکشتی گرائیم ما اندکی | |||||
| بکوشم به بینم که پیروز کیست | بدانیم تا رای یزدان به چیست | |||||
| کزویست پیروزی ودستگاه | همو آفرینندهٔ هور وماه | |||||
| بدو گفت کاؤس یزدان پاک | تن بد سگالت کند چاک چاک | |||||
| من امشب به پیش جهان آفرین | بمالم فراوان رخ اندر زمین | ۱۰۲۰ | ||||
| بدآن تا ترا بر دهد دستگاه | برین ترک بدخواه گم کرده راه | |||||
| کند تازه پژمرده کام ترا | برآرد بخورشید نام ترا | |||||
| بدو گفت رستم که با فرّ شاه | برآید همه کامهٔ نیک خواه | |||||
| بلشکرگه خویش بنهاد روی | پر اندیشه بد جان سرش کینه جوی | |||||
| زواره بیآمد خلیده روان | که امروز چون گشت بر پهلوان | ۱۰۲۵ | ||||
| ازو خوردنی خواست رستم نخست | پس آنگه از اندیشه دلرا بشست | |||||
| چنان راند پیش برادر سخن | که بیدار دل باش وتندی مکن | |||||
| بشبگیر چون من بآوردگاه | شوم پیش آن ترک ناورد خواه | |||||
| بیآور سپاه ودرفش مرا | همان تخت وزرّینه کفش مرا | |||||
| همی باش بر پیش پرده سرای | برخورشید تابان برآید زجای | ۱۰۳۰ | ||||
| گرایدون که پیروز باشم بجنگ | به آوردگه بر نیآرم درنگ | |||||
| وگر خود دگر گونه گردد سخن | تو زاری نساز ونژندی مکن | |||||
| میآئید یکتن به آوردگاه | مسازیم جستن سوی رزم راه | |||||
| یکایک سوی زابلستان شوید | از ایدر بنزدیک دستان شوید | |||||
| تو خرسند گردان دل مادرم | چنین راند ایزد قضا بر سرم | ۱۰۳۵ | ||||
| بگویش که تو دل بمن بر مبند | مشور جاودان بهر جاتم نژند | |||||
| کس اندر جهان جاودانه بماند | زگردون مرا خود بهانه نماند | |||||
| بسی شیر ودیو وپلنگ ونهنگ | تبه شد زچنگم بهنگام جنگ | |||||
| بسی بارهٔ دژ دیدم پست | نیآورد کس دست من زیر دست | |||||
| در مرگ آنکس بکوید که پای | به اسپ اندر آرد بجنبد زجای | ۱۰۴۰ | ||||
| اگر سال گردد فزون از هزار | همین است راه وهمین است کار | |||||
| نگه کن بجمشید شاه بلند | همان نیز طهموث دیو بند | |||||
| بگیتی بریشان نماند وبگشت | مرا نیز بر ره بباید گذشت | |||||
| چو خرسند گردد بدستان بگوی | که از شاه گیتی مبرتاب روی | ۱۰۴۵ | ||||
| اگر جنگ سازد تو سستی مکن | چنان رو که او راند از بن سخن | |||||
| همه مرگرائیم پیر وجوان | بگیتی نماند کسی جاودان | |||||
| زشب نیمهٔ گفت سهراب بود | دگر نیمه آسایش وخواب بود | |||||