شاهنامه (تصحیح ژول مل)/اندر خواب دیدن ضحاک فریدون را
ظاهر
اندر خواب دیدن ضحاک فریدون را
چو از روزگارش چهل سال ماند | نگر تا بسر برش یزدان چه راند | |||||
در ایوان شاهی شبی دیر باز | بخواب اندرون بود با ارنواز | |||||
چنان دید کز شاخ شاهنشهان | سه جنگی پدید آمدی ناگهان | ۴۵ | ||||
دو مهتر یکی کهتر اندر میان | ببالای سرو و بچهر کیان | |||||
کمر بستن و رفتن شاهوار | بجنگ اندرون گرزهٔ گاو سار | |||||
دمان پیش ضحّاک رفتی بجنگ | زدی بر سرش گرزهٔ گاو رنگ | |||||
یکایک همان گرد کهتر بسال | ز سر تا بپایش کشیدی دوال | |||||
بدآن زه دو دستش ببستی چو سنگ | نهادی بگردن برش پالهنگ | ۵۰ | ||||
بدین خواری و زاری و گرم و درد | پراگنده بر تارکش خاک و گرد | |||||
همی تاختی تا دماوند کوه | کشان و دمان از پس اندر گروه | |||||
به پیچید ضحّاک بیدادگر | بلرزید و ناگه برآورد سر | |||||
یکی بانگ برزد بخواب اندرون | که لرزان شد آن خانهٔ صد ستون | |||||
بجستند خورشید رویان ز جای | از آن غلغل نامور کدخدای | ۵۵ | ||||
چنین گفت ضحّاکرا ارنواز | که شاها چه بودت بگوئی براز | |||||
بآرام خفته تو در خان خویش | چه دیدی بگوئی چه آمدت پیش | |||||
جهانی سراسر بفرمان تست | دد و دیو و مردم نگهبان تست | |||||
زمین هفت کشور بشاهی تراست | سر ماه تا پشت ماهی تراست | |||||
چه بودت کزانسان بجستی زجای | بما باز گو ای جهان کدخدای | ۶۰ | ||||
بخورشید رویان سپهدار گفت | که این خوابرا باز باید نهفت | |||||
گرایدون که این داستان بشنوید | شودتان دل از جان من نا امید | |||||
بشاهی گرانمایه گفت ارنواز | که بر ما بباید کشادنت راز | |||||
توانیم کردن مگر چارهٔ | که بی چارهٔ نیست پتیارهٔ | |||||
برآورد پس او نهان از نهفت | همه خواب یکیک بدیشان بگفت | ۶۵ | ||||
چنین گفت با نامور خوبروی | که مگذار اینرا ره چاره جوی | |||||
نگین زمانه سر تخت تست | جهان روشن از نامور بخت تست | |||||
تو داری جهان زیر انگشتری | دد و مرغ و مردم و دیو و پری | |||||
ز هر کشوری گرد کن مهتران | زاخترشناسان و از بخردان | |||||
سخن سر بسر موبدانرا بگوی | پژوهش کن و رازها بازجوی | ۷۰ | ||||
نگه کن که هوش تو بردست کیست | ز مردم نژاد ار ز دیو و پریست | |||||
چو دانستیش چاره کن آن زمان | بخیره مترس از بد بدگمان | |||||
شه پرمنشرا خوش آمد سخن | که آن سرو سیمین بر افگنده بن | |||||
جهان از شب تیره چون پرّ زاغ | هم آنگه سر از کوه بر زد چراغ | |||||
تو گفتی که بر گنبد لاجورد | بگسترد خورشید یاقوت زرد | ۷۵ | ||||
سپهبد هر آنجا که بد موبدی | سخن دان و بیداردل بخردی | |||||
ز کشور بنزدیک خویش آورید | بگفت آن جگر خسته خوابی که دید | |||||
بخواند و بیک جای شان گرد کرد | وزایشان همهیجست درمان درد | |||||
بگفتا مرا زود آگه کنید | روانرا سوی روشنی ره کنید | |||||
نهانی سخن کردشان خواستار | ز نیک و ز بد گردش روزگار | ۸۰ | ||||
که بر من زمانه کی آزد بسر | کرا باشد این تاج و تخت و کمر | |||||
گر این راز بر ما بباید کشاد | وگر سر بخواری بباید نهاد | |||||
لب موبدان خشک و رخساره سرد | زبان پر ز گفتار و دل پر ز درد | |||||
که گر بودنی بازگوئیم راست | شود جان بیکبار و جان بیبهاست | |||||
وگر نشنود بودنیها درست | بباید هم اکنون ز جان دست شست | ۸۵ | ||||
سه روز اندر آن کار شد روزگار | سخن کس نیارست کرد آشکار | |||||
بروز چهارم بر آشفت شاه | بدآن موبدان نماینده را | |||||
که گر زنده تان دار باید بسود | وگر بودنی ها بباید نمود | |||||
همه موبدان سرفگنده نگون | بدو نیمه دل دیدگان پر ز خون | |||||
از آن نامداران بسیار هوش | یکی بود بینادل و راست کوش | ۹۰ | ||||
خردمند و بیدار و زیرک بنام | از آن موبدان او زدی پیش گام | |||||
دلش تنگتر گشت و بیباک شد | کشاده زبان پیش ضحّاک شد | |||||
بدو گفت پردخته کن سر ز باد | که جز مرگرا کس ز مادر نزاد | |||||
جهاندار پیش از تو بسیار بود | که تخت مهیرا سزاوار بود | |||||
فراوان غم و شادمانی شمرد | چو روز درازش سر آمد بمرد | ۹۵ | ||||
اگر بارهٔ آهنینی بپای | سپهرت بساید نمانی بجای | |||||
کسیرا بود زین سپس تخت تو | بخاک اندر آرد سر بخت تو | |||||
کجا نام او آفریدون بود | زمینرا سپهری همایون بود | |||||
هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد | نیآمد گه ترسش و سرد باد | |||||
چو او زاید از مادر پرهنر | بسان درختی بود بارور | ۱۰۰ | ||||
بمردی رسد برکشد سربماه | کمر جوید و تاج و تخت و کلاه | |||||
ببالا شود چون یکی سرو برز | بگردن بر آرد ز پولاد گرز | |||||
زند بر سرت گرزهٔ گاو روی | ببندت در آرد ز ایوان بکوی | |||||
بدو گفت ضحّاک ناپاک دین | چرا بنددم چیست با منش کین | |||||
دلاور بدو گفت اگر بخردی | کسی بی بهانه نه جوید بدی | ۱۰۵ | ||||
برآید بدست تو هوش پدرش | وزآن درد گردد پر از کینه سرش | |||||
یکی گاو پرمایه خواهد بدن | جهانجویرا دایه خواهد بدن | |||||
تبه گردد آن هم بدست تو بر | بدین کین کشد گرزهٔ گاوسر | |||||
چو ضحّاک بشنید و بکشاد گوش | ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش | |||||
گرانمایه از پیش تخت بلند | بتابید رویش ز بیم گزند | ۱۱۰ | ||||
چو آمد دل نامور باز جای | بتخت کیان اندر آورد پای | |||||
نشان فریدون بگرد جهان | همی بازجست آشکار و نهان | |||||
نه آرام بودش نه خواب و نه خورد | شده روز روشن بدو لاجورد |