شاهنامه (تصحیح ژول مل)/آگاهی شدن مهراب از کار دخترش
ظاهر
آگاهی شدن مهراب از کار دخترش
| بیآمد ز درگاه مهراب شاد | کزو کرده بد زال بسیار یاد | ۹۱۵ | ||||
| گرانمایه سیندخترا خفته دید | رخش پژمریده دل آشفته دید | |||||
| بپرسید و گفتش چه دیدی بگوی | چرا پژمریدت دو گلبرگ روی | |||||
| چنین داد پاسخ بمهراب باز | که اندیشه اندر دلم شد دراز | |||||
| از این کاخ آباد و این خواسته | وزین تازی اسپان آراسته | |||||
| ازین گنج ما واز این بوستان | وزین کامکاریٔ دل دوستان | ۹۲۰ | ||||
| وزین ریدگان سپهبد پرست | وزین باغ و این خسروانی نشست | |||||
| وزین چهرهٔ سرو بالای ما | وزین نام و این دانش و رای ما | |||||
| بدین آبداری و این راستی | زمان تا زمان آیدش کاستی | |||||
| بناکام باید بدشمن سپرد | همه رنج ما باد باید شمرد | |||||
| یکی تنگ صندوق ازین بهر ماست | درختی که تریاک او زهر ماست | ۹۲۵ | ||||
| بکشتیم و دادیم آبش برنج | برآویختیم از برش تاج و گنج | |||||
| چو بر شد بخورشید و شد مایهدار | بخاک اندر آمد سر سایه دار | |||||
| بدین است فرجام و انجام ما | ندانم کجا باشد آرام ما | |||||
| بسیندخت مهراب گفت این سخن | نو آوردی و نو نگردد کهن | |||||
| سرای سپنجی برینسان بود | یکی خوار و دیگر تن آسان بود | ۹۳۰ | ||||
| یکی اندر آید دگر بگذرد | که دیدی که چرخش همی بسپرد | |||||
| بتنگیٔ دل غم نگردد دگر | برین نیست پیکار با دادگر | |||||
| بدو گفت سیندخت که این داستان | بروی دگر بر نهد راستان | |||||
| چگونه توان کردن از تو نهان | چنین راز و این کارهای گران | |||||
| خود یافته موبد نیکبخت | بفرزند زد داستان درخت | ۹۳۵ | ||||
| زدم داستان تا ز راه خرد | سپهبد بگفتار من بنگرد | |||||
| فرو برد سر سرو را داد خم | بنرگس گل سرخرا داد نم | |||||
| که ما را همی باید ای پر خرد | که گردون نه بر ما چنان بگذرد | |||||
| چنان دان که رودابه را پور سام | نهانی نهادست هر گونه دام | |||||
| ببردست روشن دل او ز راه | یکی چاره مان کرد باید نگاه | ۹۴۰ | ||||
| همی دادمش پند و سودی نکرد | دلش خیره بینم دو رخساره زرد | |||||
| چو بشنید مهراب بر پای جست | نهاد از بر دستهٔ تیغ دست | |||||
| تنش گشت لرزان و رخ لاجورد | پر از خون جگر لب پر از باد سرد | |||||
| همی گفت رودابه را زود خون | بریزم بروی زمین همکنون | |||||
| چو آن دید سیندخت بر پای جست | کمر کرد بر گردگاهش دو دست | ۹۴۵ | ||||
| چنین گفت کز کهتر اکنون یکی | سخن بشنو و گوش دار اندکی | |||||
| وز آن پس همان کن که رای آیدت | روان و خرد رهنمای آیدت | |||||
| بپیچید و بنداخت او را بدست | خروشی بر آورد چون پیل مست | |||||
| همی گفت چون دختر آمد پدید | ببایستمش در زمان سر برید | |||||
| نکشتم نرفتم براه نیا | کنون ساخت بر من چنین کیمیا | ۹۵۰ | ||||
| پسر کو ز راه پدر بگذرد | دلیرش ز پشت پدر نشمرد | |||||
| یکی داستان زد برین بر پلنگ | بدآنگه که در جنگ شد تیز چنگ | |||||
| مرا کارزارست گفت آرزوی | پدر از نیام چنین داشت خوی | |||||
| نشان پدر باید اندر پسر | روا باشد ار کمتر آرد هنر | |||||
| همم بیم جانست و هم جای ننگ | چرا باز داری سرم را ز جنگ | |||||
| اگر سام یل با منوچهر شاه | بیابند بر ما یکی دستگاه | |||||
| ز کابل بر آید بخورشید دود | نماند برین بوم کشت و درود | |||||
| چنین گفت سیندخت کای پهلوان | ازین در مگردان بخیره زبان | |||||
| کزین آگهی یافت سام سوار | بدل ترس و تیمار چندین مدار | |||||
| وی از کرگساران بدآن گشت باز | کشاده شدست این سخن نیست راز | ۹۶۰ | ||||
| چنین گفت مهراب که ای ماه روی | سخن هیچ با من بکژّی مگوی | |||||
| چنین خود کی اندر خورد با خرد | که مر خاک را باد فرمان برد | |||||
| مرا نیستی دل بدین دردمند | اگر ایمنی یافتی از گزند | |||||
| ز زال گرانمایه داماد به | نباشد همی از کهان و ز مه | |||||
| که باشد که پیوند سام سوار | نخواهد از اهواز تا قندهار | ۹۶۵ | ||||
| بدو گفت سیندخت کای سرفراز | بگفتار کژّی مبادم نیاز | |||||
| گزند تو پیدا گزند منست | دل دردمند تو بند منست | |||||
| چنین است و این بر دلم شد درست | همین بدگمانی مرا از نخست | |||||
| کزین گونه دید مرا دردناک | بغم خفته شادی ز دل رفته پاک | |||||
| اگر باشد این نیست کاری شکفت | که چندین بد اندیشه باید گرفت | ۹۷۰ | ||||
| فریدون بسرو یمن گشت شاه | جهانجوی دستان همین جست راه | |||||
| که از آتش و آب و از باد و خاک | شود تیره روی زمین تابناک | |||||
| بیآورد پس پاسخ نامه پیش | ورا گفت خوش کن ازین کام خویش | |||||
| هر آنگه که بیگانه شد خویش تو | بود تیره روی بد اندیش تو | |||||
| بسیندخت مهراب بسپرد گوش | دلی پر ز کینه سری پر ز جوش | ۹۷۵ | ||||
| بسیندخت فرمود پس نامدار | که رودابه را خیز و نزد من آر | |||||
| بترسید سیندخت از آن شیر مرد | که رودابه را اندر آرد بگرد | |||||
| بدو گفت پیمانت خواهم نخست | که او را سپاری بمن تن درست | |||||
| وزآن چون بهشت برین گلستان | نگردد تهی روی کابلستان | |||||
| یکی سخت پیمان ستد زو نخست | بچاره دلش را ز کینه بشست | ۹۸۰ | ||||
| زبان داد سیندخت را نامجوی | که رودابه را بد نیآرد بروی | |||||
| بدو گفت بنگر که شاه زمین | سر از ما کند زین سخن پر زکین | |||||
| چو بشنید سیندخت سر پیش اوی | فرو برد و بر خاک بنهاد روی | |||||
| بر دختر آمد پر از خنده لب | کشاده رخ روزگون زیر شب | |||||
| همی مژده دادش که جنگی پلنگ | ز گور ژیان کرد کوتاه چنگ | ۹۸۵ | ||||
| کنون زود پیرایه بکشای و رو | به پیش پدر شو بزاری بنو | |||||
| بدو گفت رودابه پیرایه چیست | بجای سر مایه بی مایه چیست | |||||
| روان مرا پور سامست جفت | چرا آشکارا بباید نهفت | |||||
| بپیش پدر شد چو خورشید شرق | بیاقوت و زر اندرون گشته غرق | |||||
| پدر چون ورا دید خیره بماند | جهان آفرینرا فراوان بخواند | ۹۹۰ | ||||
| بهشتی بد آراسته پر نگار | چو خورشید تابان بخرّم بهار | |||||
| بدو گفت کای شسته مغز از خرد | بپر گوهران آن کی اندر خورد | |||||
| که با اهرمن جفت گردد پری | که مه تاج بادا مه انگشتری | |||||
| گر از دشت قحطان یکی مارگیر | شود مغ ببایدش کشتن بتیر | |||||
| چو رودابه این از پدر بشنوید | دلش گشت پر خون و رخ شنبلید | ۹۹۵ | ||||
| سیه مژّه بر نرگسان دژم | فرو خوابنید و نزد هیچ دم | |||||
| پدر دل پر از خشم و سر پر ز چنگ | همی گشت غرّان بسان پلنگ | |||||
| سوی خانه شد دختر دلشده | رخان معصفر بخون آزده | |||||
| بیزدان گرفتند هر دو پناه | هم آن دلشده ماه و هم پیشگاه | |||||