شاهنامه (تصحیح ژول مل)/آگاهی شدن مهراب از کار دخترش

از ویکی‌نبشته

آگاهی شدن مهراب از کار دخترش

  بیآمد ز درگاه مهراب شاد کزو کرده بد زال بسیار یاد  ۹۱۵
  گرانمایه سیندخترا خفته دید رخش پژمریده دل آشفته دید  
  بپرسید و گفتش چه دیدی بگوی چرا پژمریدت دو گلبرگ روی  
  چنین داد پاسخ بمهراب باز که اندیشه اندر دلم شد دراز  
  از این کاخ آباد و این خواسته وزین تازی اسپان آراسته  
  ازین گنج ما واز این بوستان وزین کامکاریٔ دل دوستان  ۹۲۰
  وزین ریدگان سپهبد پرست وزین باغ و این خسروانی نشست  
  وزین چهرهٔ سرو بالای ما وزین نام و این دانش و رای ما  
  بدین آبداری و این راستی زمان تا زمان آیدش کاستی  
  بناکام باید بدشمن سپرد همه رنج ما باد باید شمرد  
  یکی تنگ صندوق ازین بهر ماست درختی که تریاک او زهر ماست  ۹۲۵
  بکشتیم و دادیم آبش برنج برآویختیم از برش تاج و گنج  
  چو بر شد بخورشید و شد مایه‌دار بخاک اندر آمد سر سایه دار  
  بدین است فرجام و انجام ما ندانم کجا باشد آرام ما  
  بسیندخت مهراب گفت این سخن نو آوردی و نو نگردد کهن  
  سرای سپنجی برینسان بود یکی خوار و دیگر تن آسان بود  ۹۳۰
  یکی اندر آید دگر بگذرد که دیدی که چرخش همی بسپرد  
  بتنگیٔ دل غم نگردد دگر برین نیست پیکار با دادگر  
  بدو گفت سیندخت که این داستان بروی دگر بر نهد راستان  
  چگونه توان کردن از تو نهان چنین راز و این کارهای گران  
  خود یافته موبد نیکبخت بفرزند زد داستان درخت  ۹۳۵
  زدم داستان تا ز راه خرد سپهبد بگفتار من بنگرد  
  فرو برد سر سرو را داد خم بنرگس گل سرخرا داد نم  
  که ما را همی باید ای پر خرد که گردون نه بر ما چنان بگذرد  
  چنان دان که رودابه را پور سام نهانی نهادست هر گونه دام‏  
  ببردست روشن دل او ز راه یکی چاره‏ مان کرد باید نگاه‏  ۹۴۰
  همی دادمش پند و سودی نکرد دلش خیره بینم دو رخساره زرد  
  چو بشنید مهراب بر پای جست نهاد از بر دستهٔ تیغ دست‏  
  تنش گشت لرزان و رخ لاجورد پر از خون جگر لب پر از باد سرد  
  همی گفت رودابه را زود خون بریزم بروی زمین همکنون‏  
  چو آن دید سیندخت بر پای جست کمر کرد بر گردگاهش دو دست‏  ۹۴۵
  چنین گفت کز کهتر اکنون یکی سخن بشنو و گوش دار اندکی‏  
  وز آن پس همان کن که رای آیدت روان و خرد رهنمای آیدت‏  
  بپیچید و بنداخت او را بدست خروشی بر آورد چون پیل مست‏  
  همی گفت چون دختر آمد پدید ببایستمش در زمان سر برید  
  نکشتم نرفتم براه نیا کنون ساخت بر من چنین کیمیا  ۹۵۰
  پسر کو ز راه پدر بگذرد دلیرش ز پشت پدر نشمرد  
  یکی داستان زد برین بر پلنگ بدآنگه که در جنگ شد تیز چنگ  
  مرا کارزارست گفت آرزوی پدر از نیام چنین داشت خوی  
  نشان پدر باید اندر پسر روا باشد ار کمتر آرد هنر  
  همم بیم جانست و هم جای ننگ چرا باز داری سرم را ز جنگ‏  
  اگر سام یل با منوچهر شاه بیابند بر ما یکی دستگاه‏  
  ز کابل بر آید بخورشید دود نماند برین بوم کشت و درود  
  چنین گفت سیندخت کای پهلوان ازین در مگردان بخیره زبان‏  
  کزین آگهی یافت سام سوار بدل ترس و تیمار چندین مدار  
  وی از کرگساران بدآن گشت باز کشاده شدست این سخن نیست راز  ۹۶۰
  چنین گفت مهراب که ای ماه روی سخن هیچ با من بکژّی مگوی‏  
  چنین خود کی اندر خورد با خرد که مر خاک را باد فرمان برد  
  مرا نیستی دل بدین دردمند اگر ایمنی یافتی از گزند  
  ز زال گرانمایه داماد به نباشد همی از کهان و ز مه  
  که باشد که پیوند سام سوار نخواهد از اهواز تا قندهار  ۹۶۵
  بدو گفت سیندخت کای سرفراز بگفتار کژّی مبادم نیاز  
  گزند تو پیدا گزند منست دل دردمند تو بند منست‏  
  چنین است و این بر دلم شد درست همین بدگمانی مرا از نخست‏  
  کزین گونه دید مرا دردناک بغم خفته شادی ز دل رفته پاک  
  اگر باشد این نیست کاری شکفت که چندین بد اندیشه باید گرفت‏  ۹۷۰
  فریدون بسرو یمن گشت شاه جهانجوی دستان همین جست راه‏  
  که از آتش و آب و از باد و خاک شود تیره روی زمین تابناک  
  بیآورد پس پاسخ نامه پیش ورا گفت خوش کن ازین کام خویش  
  هر آنگه که بیگانه شد خویش تو بود تیره روی بد اندیش تو  
  بسیندخت مهراب بسپرد گوش دلی پر ز کینه سری پر ز جوش  ۹۷۵
  بسیندخت فرمود پس نامدار که رودابه را خیز و نزد من آر  
  بترسید سیندخت از آن شیر مرد که رودابه را اندر آرد بگرد  
  بدو گفت پیمانت خواهم نخست که او را سپاری بمن تن درست  
  وزآن چون بهشت برین گلستان نگردد تهی روی کابلستان  
  یکی سخت پیمان ستد زو نخست بچاره دلش را ز کینه بشست  ۹۸۰
  زبان داد سیندخت را نامجوی که رودابه را بد نیآرد بروی  
  بدو گفت بنگر که شاه زمین سر از ما کند زین سخن پر زکین  
  چو بشنید سیندخت سر پیش اوی فرو برد و بر خاک بنهاد روی  
  بر دختر آمد پر از خنده لب کشاده رخ روزگون زیر شب  
  همی مژده دادش که جنگی پلنگ ز گور ژیان کرد کوتاه چنگ  ۹۸۵
  کنون زود پیرایه بکشای و رو به پیش پدر شو بزاری بنو  
  بدو گفت رودابه پیرایه چیست بجای سر مایه بی مایه چیست  
  روان مرا پور سامست جفت چرا آشکارا بباید نهفت  
  بپیش پدر شد چو خورشید شرق بیاقوت و زر اندرون گشته غرق  
  پدر چون ورا دید خیره بماند جهان آفرینرا فراوان بخواند  ۹۹۰
  بهشتی بد آراسته پر نگار چو خورشید تابان بخرّم بهار  
  بدو گفت کای شسته مغز از خرد بپر گوهران آن کی اندر خورد  
  که با اهرمن جفت گردد پری که مه تاج بادا مه انگشتری  
  گر از دشت قحطان یکی مارگیر شود مغ ببایدش کشتن بتیر  
  چو رودابه این از پدر بشنوید دلش گشت پر خون و رخ شنبلید  ۹۹۵
  سیه مژّه بر نرگسان دژم فرو خوابنید و نزد هیچ دم  
  پدر دل پر از خشم و سر پر ز چنگ همی گشت غرّان بسان پلنگ  
  سوی خانه شد دختر دلشده رخان معصفر بخون آزده  
  بیزدان گرفتند هر دو پناه هم آن دلشده ماه و هم پیشگاه