شاهنامه (تصحیح ژول مل)/آوردن رستم کیقباد را از کوه البرز
ظاهر
آوردن رستم کیقباد را از کوه البرز
| برستم چنین گفت فرخنده زال | که بر گیر گوپال وبفراز یال | |||||
| برو تازیان تا به البرز کوه | گزین کن یکی لشکر هم گروه | |||||
| ابر کیقباد آفرین کن یکی | مکن پیش او در درنگ اندگی | |||||
| بدو هفته باید که ایدر بوی | گه وبیگه از تاختن نغنوی | ۱۶۰ | ||||
| بگوئی که لشکر ترا خواستند | همی تخت شاهی بیآراستند | |||||
| که در خورد تاج کیان جز تو کس | نبینیم شاها تو فریادرس | |||||
| چو زال زر این داستانها بگفت | تهمتن زمینرا بمژگان برفت | |||||
| برخش اندر آمد همانگاه شاد | گرازان بیآمد بر کیقباد | |||||
| زترکان بسی بد طلایه براه | رسیدند در رستم کینه خواه | ۱۶۵ | ||||
| بر آویخت با نامداران جنگ | یکی گرزهٔ گاوپیکر بچنگ | |||||
| برآورد گرز وبرآمد بجوش | همی گوفت گرز وهمی زد خروش | |||||
| رمید از دل ترک یکباره هوش | ببازو بسی گشت بی تاو وتوش | |||||
| دلیران توران برآویختند | سرنجام از رزم بگریختند | |||||
| نهادند سر سوی افراسیاب | همه دل پر از خون ودیده پر آب | ۱۷۰ | ||||
| بگفتند اورا همه بیش وکم | سپهبد شد از کار ایشان دژم | |||||
| بفرمود تا نزد او شد قلون | زترکان دلیری گوی پر فسون | |||||
| بدو گفت بگزین زلشکر سوار | وز ایدر برو تا در شهریار | |||||
| دلیر وخردمند وهشیار باش | بپاس اندرون سخت بیدار باش | |||||
| که ایرانیان مردم ریمنند | همی ناگهان بر طلایه زنند | ۱۷۵ | ||||
| برون آمد از نزد خسرو قلون | به پیش اندرون مردم رهنمون | |||||
| سر راه بر نامداران ببست | بمردان جنگی بپیلان مست | |||||
| وز آن روی رستم دلیر وگزین | بپیمود زی شاه ایران زمین | |||||
| زیک میل ره تا به البرز کوه | یکی جایگه دید بس باشکوه | |||||
| درختان بسیار وآب روان | نشستنگه مردم نوجوان | ۱۸۰ | ||||
| یکی تخت بنهاده نزدیک آب | برو ریخته مشکناب و گلاب | |||||
| جوانی بکردار تابنده ماه | نشسته بر آن تخت در سایه گاه | |||||
| رده برکشیده بسی پهلوان | برسم بزرگان کمر بر میان | |||||
| بیآراسته مجلس شاهوار | بسان بهشتی برنگ ونگار | |||||
| چو دیدند مر پهلوانرا براه | پذیره شدندش از آن جایگاه | ۱۸۵ | ||||
| بگفتند که ای پهلو نامور | نشاید از آن جای کردن گذر | |||||
| که ما میزبان وتو مهمان ما | فرود آی اینجا بفرمان ما | |||||
| بدآن تا بمی دست شادی بریم | بیاد رخ نامور می خوریم | |||||
| تهمتن بدیشان چنین گفت باز | که ای نامداران گردن فراز | |||||
| مرا رفت باید به البرز کوه | بکاری که بسیار دارد شکوه | ۱۹۰ | ||||
| نشاید بماندن ازین کار باز | که پیش است بسیار رنج دراز | |||||
| همه مرز ایران پر از دشمنست | بهر دودهٔ ماتم وشیونست | |||||
| سر تخت ایران ابی شهریار | مرا باده خوردن نیآید بکار | |||||
| بگفتند که ای نامور پهلوان | اگر سوی البرز پوئی نوان | |||||
| سزد گر بگوئی تو ای نامجوی | که آنجا کرا میکنی جستجوی | ۱۹۵ | ||||
| که ما خیل آن مرز فرخنده ایم | که ایدر چنین بزم افگنده ایم | |||||
| بدآنجا ترا رهنمونی کنیم | به هنگام یاری فزونی کنیم | |||||
| چنین داد پاسخ بدآن انجمن | که شاهی بدآنجاست پاکیزه تن | |||||
| سر افرازرا کیقبادست نام | زتخم فریدون با داد وکام | |||||
| نشانی دهیدم سوی کیقباد | کسی کز شما دارد اورا بیاد | ۲۰۰ | ||||
| سر آن دلیران زبان برکشاد | که دارم نشانی من از کیقباد | |||||
| گر آئی فرود اندر این خان ما | بیفروزی از روی خود جان ما | |||||
| بگویم ترا من نشان قباد | که اورا چگونست رسم ونهاد | |||||
| تهمتن زرخش اندر آمد چو باد | چو بشنید از آنسان نشان قباد | |||||
| بیآمد دمان تا لب رود بار | نشستند در زیر آن سایه دار | ۲۰۵ | ||||
| جوان از بر تخت زرّین نشست | گرفته یکی دست رستم بدست | |||||
| بدست دگر جام پر باده کرد | وزو یاد مردان آزاده کرد | |||||
| دگر جام باده برستم سپرد | بدو گفت کای نام بردار گرد | |||||
| بپرسیدی از من نشان قباد | تو این نام را از که داری بیاد | |||||
| بدو گفت رستم که این پهلوان | پیام آوریدم بروشن روان | ۲۱۰ | ||||
| سر تخت ایران بیآراستند | بزرگان بشاهی ورا خواستند | |||||
| پدرم آن گزین مهان سر بسر | که خوانندش اورا همی زال زر | |||||
| مرا گفت رو تا به البرز کوه | قباد دلاور ببین با گروه | |||||
| بشاهی برو آفرین کن یکی | مکن پیش او در درنگ اندکی | |||||
| بگویش که گردان ترا خواستند | سر تخت شاهی بیآراستند | ۲۱۵ | ||||
| نشان از توانی تو دادن مرا | دهی وبشاهی رسانی ورا | |||||
| زگفتار رستم دلیر جوان | بخندید وگفتش که ای پهلوان | |||||
| زتخم فریدون منم کیقباد | پدر بر پدر نام دارم بیاد | |||||
| چو بشنید رستم فرو برد سر | بخدمت فرود آمد از تخت زر | |||||
| که ای خسرو خسروان جهان | پناه دلیران وپشت مهان | ۲۲۰ | ||||
| سر تخت ایران بکام تو باد | تن ژنده پیلان بدام تو باد | |||||
| نشست تو بر تخت شاهنشهی | همت سرکشی باد وهم فرّهی | |||||
| درودی رسانم بشاه جهان | ززال سپهبد گو پهلوان | |||||
| اگر شاه فرمان دهد بنده را | که بکشایم از بند گوینده را | |||||
| قباد دلاور برآمد زجای | بگفتار او داد بس هوش ورای | ۲۲۵ | ||||
| تهمتن همانگه زبان بر کشاد | پیام سپهدار ایران بداد | |||||
| سخن چون بگوش سپهبد رسید | زشادی دل اندر برش بر طبید | |||||
| بیآرید پس گفت جام نبید | بیاد تهمتن بلب بر کشید | |||||
| تهمتن همیدون یکی جام می | بخورد آفرین کرد بر جان کی | |||||
| توئی از فریدون فرّخ نشان | که رستم شد از دیدنش شادمان | ۲۳۰ | ||||
| ابی تو مبادا جهان یکزمان | نه اورنگ شاهی وتاج کیان | |||||
| برآمد خروش از دل زیر وبم | فراوان شده شادی اندوه کم | |||||
| شهنشه چنین گفت با پهلوان | که خوابی بدیدم بروشن روان | |||||
| که از سوی ایران دو باز سپید | یکی تاج رخشان بکردار شید | |||||
| خرامان ونازان رسیدی برم | نهادندی آن تاج را بر سرم | ۲۳۵ | ||||
| چو بیدار گشتم شدم پر امید | از آن تاج رخشان وباز سپید | |||||
| بیآراستم مجلس شاهوار | بدینسان که بینی بدین جویبار | |||||
| تهمتن مرا شد چو باز سپید | رسیدم زتاج دلپران نوید | |||||
| تهمتن چو بشنید از آن خواب شاه | زباز وزتاج فروزان چو ماه | |||||
| چنین گفت با شاه کنداوران | نشانست خوابت زپیغمبران | ۲۴۰ | ||||
| کنون خیز تا سوی ایران شویم | بیاری بنزد دلیران شویم | |||||
| قباد اندر آمد چو آتش زجای | به بور نبرد اندر آورد پای | |||||
| کمر بر میان بست رستم چو باد | بیآمد گرازان ابا کیقباد | |||||
| شب وروز از تاختن نغنوید | چنین تا بنزد طلایه رسید | |||||
| قلون دلاور شد آگه زکار | پذیره بیآمد سوی کارزار | ۲۴۵ | ||||
| شهنشاه ایران چو زآن گونه دید | برابر همی خواست صف برکشید | |||||
| تهمتن بدو گفت که ای شهریار | ترا رزم چو این نیآید بکار | |||||
| من ورخش وگوپال وبرگستوان | همانا ندارند با من توان | |||||
| دل وبازو وگرز مرا یار بس | نخواهم جز ایزد نگهدار کس | |||||
| مرین دست وگلرنگ در زیر من | که آید بر گرز وشمشیر من | ۲۵۰ | ||||
| بگفت این واز جای بر کرد رخش | بزخمی سواری همی کرد بخش | |||||
| یکی را گرفتی زدی بر دگر | زبینی فروریختی مغز سر | |||||
| یکایک ربودی سواران ززین | بسر پنجه وبر زدی بر زمین | |||||
| بنیرو بینداختی شان زدست | سر وگردن وپشت شان میشکست | |||||
| قلون دید دیوی بجسته زبند | بدست اندرون گرز وبر زین کمند | ۲۵۵ | ||||
| بدو حمله آورد مانند باد | بزد نیزه وبند جوشن کشاد | |||||
| تهمتن بزد دست ونیزه گرفت | قلون از دلیریش مانده شکفت | |||||
| ستد نیزه از دست آن نامدار | بغرّید چون تندر از کوهسار | |||||
| بزد نیزه وبر ربودش ززین | نهاد آن بن نیزه را بر زمین | |||||
| قلون گشته چون مرغ بر باب زن | بدیدند شکر همه تن بتن | ۲۶۰ | ||||
| برانداخت برش رخش وبسپرد خوار | برآوردش از مغز یکسر دمار | |||||
| سواران همه روی برگاشتند | قلونرا بدآنجای بگذاشتند | |||||
| هزیمت شد از وی سپاه قلون | بیکبارگی بخت گشته زبون | |||||
| تهمتن بکشت از طلایه سوار | بیآمد شتابان سوی کوهسار | |||||
| کجا بد علفزار وآب روان | فرود آمد آنجایگه پهلوان | ۲۶۵ | ||||
| چنین تا شب تیره آمد فراز | تهمتن همی کرد هر گونه ساز | |||||
| از آرایش جامهٔ پهلوی | همان تاج وهم بارهٔ خسروی | |||||
| چو شب تیره شد پهلو پیش بین | برآراست با شاه ایران زمین | |||||
| بنزدیک زال آوریدش بشب | به آمد شدن هیچ نکشاد لب | |||||
| نشستند یک هفته با رای زن | شدند اندر آن موبدان انجمن | ۲۷۰ | ||||
| که شاهی چو شه کیقباد از جهان | نباشد کس از آشکار ونهان | |||||
| همیدون ببودند یکهفته شاد | ببزم وبباده بر کیقباد | |||||
| بهشتم بیآراسند تخت عاج | بیآویختند از بر عاج تاج | |||||