شاهنامه (تصحیح ژول مل)/آمدن زال با نامه سام نزد منوچهر

از ویکی‌نبشته

آمدن زال با نامة سام نزد منوچهر

  کنون گوش کن رفتن وکار زال که شد زی منوچهر فرخنده فال  
  چو آگاهی آمد سوی شهریار که آمد زره زال سام سوار  
  پذیره شدندش همه سرکشان که بودند در پادشاهی نشان  ۱۳۸۰
  برآمد بنزدیکئ بارگاه سبک نزد شاهش کشادند راه  
  چو نزدیک شاه اندر آمد زمین ببوسید وبر شاه کرد آفرین  
  زمان همی داشت بر خاک روی بدو داد دل شاه آزرم جوی  
  بفرمود تا رویش از خاک خشک ببردند وبروی فشاندند مشک  
  بیآمد بر تخت شاه ارجمند بپرسید ازو شهریار بلند  ۱۳۸۵
  که چون بودی ای پهلوان زاده مرد بدین راه دشوار با باد وگرد  
  بفرّ تو گفتا همه بهتریست ابا تو همه رنج رامشگریست  
  ازو بستند آن نامة پهلوان بخندید وشد شاد وروشن روان  
  چو بر خواند پاسخ چنین داد باز که رنجم فروزدی بدل بر دراز  
  ولیکن بدین تامة دل پذیر که بنبشت با درد دل سام پیر  ۱۳۹۰
  اگر چه دلم گشت ازین بسسی دژم بر آنم نه اندیشم از بیش وکم  
  بر آرم بسازم همه کام تو که اینست فرجام وانجام تو  
  تو یکچند می باش نزدم بیای که تا من بکارت زنم نیک رای  
  ببردند خوالیگران خوان زر شهنشاه بنشست با زال زر  
  بفرمود تا نامداران همه نشستند بر خوان شاه زمه  ۱۳۹۵
  چو از خون خسرو بپرداختند بتخت دگر جای می ساختند  
  چو می خورده شد نامور پور سام نشست از بر اسپ زرّین ستام  
  برفت وبپیمود بالای شب پر اندیشه دل پر زگفتار لب  
  بیآمد بشبگیر بسته کر به پیش منوچهر با زیب وفر  
  برو آفرین کرد شاه جهان چو بر گشت بستودش اندر نهان  ۱۴۰۰
  بفرمود تا موبدان وردان ستاره شناسان وهم بخردان  
  کنند انجمن پیش تخت بلند زکار سپهری پژوهش کنند  
  برفتند وبردند رنجی دراز که تا با ستاره چه یابند راز  
  سه روز اندر آن کارشان شد درنگ برفتند با زیچ هندی بچنگ  
  زمان برکشادند بر شهریار که کردیم با چرخ گردان شمار  ۱۴۰۵
  چنین آمد از رای اختر پدید که این آب روشن بخواهید دوید  
  ازین دخت مهراب واز پور سام گوی پر منش زاید ونیک نام  
  بود زندگانیش بسیار مر همش زور باشد همش نام وفر  
  همش زهره باشد همش مغز ویال برزم وببزمش نباشد همال  
  کجا بارة او کند موی تر شود خشک هرزم او را جگر  ۱۴۱۰
  عقاب از بر ترک او نگذرد سران ومهانرا بکس نشمرد  
  یکی برز بالا بود زورمند همه شیر گیرد بخمّ کند  
  بر آتش یکی گور بریان گند هوارا بشمشیر گریان کند  
  کمر بستة شهریاران بود به ایران پناه سواران بود  
  چنین گفت پس شاه گردن فراز کزین هرچه گفتید دارید راز