پرش به محتوا

شاهنامه (تصحیح ترنر ماکان)/گریختن سلم سوی حصار و کشته شدنش بدست منوچهر

از ویکی‌نبشته

گریختن سلم سوی حصار و کشته شدنش بدست منوچهر

  چو او کشته شد پشت خاور خدای شکسته شد و دیکر آمدش رای  
  تهی شد ز کینه سر کینه دار گریزان همی رفت سوی حصار  
  پس اندر سپاه منوچهر شاه دمان و دنان برگرفتند راه  
  چنان شد ز بس کشتگان روی دشت که پوینده را راه دشوار گشت  
  پر از خشم و پرکینه سالار نو نشست از بر جرمهٔ تیزرو  
  بیفگند برگستوان و بتاخت بگرد سپه جرمه اندر نشاخت  
  رسید آنگهی تنک در شاه روم خروشید کای مرد بیداد شوم  
  بکشتی برادر ز بهر کلاه کله یافتی چند پوئی براه  
  کنون تاجت آوردم ای شاه و تخت ببار آمد آن خسروانی درخت  
  ز تاج بزرگی گریزان مشو فریدونت گاهی بیاراست نو  
  درختی که پروردی آمد ببار به بینی برش هم کنون در کنار  
  گرش بار خار است خود کشتهٔ و گر پرنیان است خود رشتهٔ  
  چو در گور تنگ استوارت کنند همه نیک و بد در کنارت کنند  
  همی تاخت اسپ اندرین گفتگوی یکایک به تنگی رسید اندروی  
  یکی تیغ زد بر برو گردنش بدو نیمه شد خسروانی تنش  
  بفرمود تا سرش برداشتند به نیزه با بر اندر افراشتند  
  بماندند لشکر شگفت اندروی ازان زور و آن بازوی جنگجوی  
  همه لشکر سلم هم چون رمه که بپراکند روزگاری دمه  
  گرفتند بی‌ره گروها گروه پراگنده در دشت و در غار و کوه  
  یکی پر خرد مرد پاکیزه مغز که بودش زبان پر ز گفتار نغز  
  بگفتند تا زی منوچهر شاه شود گرم و باشد زبان سپاه  
  بگوید که گفتند ما کهتریم زمین جز بفرمان او نسپریم  
  گروهی خداوند بر چار پای گروهی خداوند کشت و سرای  
  سپاهی بدین رزمگاه آمدیم نه بر آرزو کینه خواه آمدیم  
  کنون شاه را سربسر بنده‌ایم دل و جان بمهروی آگنده‌ایم  
  گرش رای جنگ است و خون ریختن نداریم نیروی آویختن  
  سران یکسره پیش شاه آمدیم همانا همه بی گناه آمدیم  
  براند همان کام کورا هواست ازیرا که بر جان ما بادشاست  
  بگفت این سخن مرد بسیار هوش سپهدار خیره بدو داد گوش  
  چنین داد پاسخ که من کام خویش بخاک افگنم برکشم نام خویش  
  هران چیز کان نه از ره ایزدیست همه راه اهریمن است و بدیست  
  سراسر ز دیدار من دور باد بدی را تن دیو رنجور باد  
  شما گر همه کینه دارِ منید و گر دوست دارید و یارِ منید  
  چو پیروز گر دادمان دستگاه گنه‌کار شد رسته با بیگناه  
  کنون روز داد است و بیداد شد سران را ز کشتن سر آزاد شد  
  همه مهر جوئید و افسون کنید ز تن آلت جنگ بیرون کنید  
  بدان را ز بد دست کوته کنید همه موبدان بر خرد ره کنید  
  خردمند باشید و پاکیزه دین از آفت همه پاک و بیرون ز کین  
  بجای که تان هست آباد بوم اگر ترک و چین است و گر مرز روم  
  بروشن روان بادتان جایگاه همه نیکوی بادتان دستگاه  
  خروشی بر آمد ز پرده سرای که ای پهلوانان فرخنده رای  
  ازین پس کسی را مریزید خون که بخت جفا پیشگان شد نگون  
  وزان پس همه جنگ جویان چین یکایک نهادند سر بر زمین  
  همه آلت لشکر و ساز جنگ ببردند نزدیک پور پشنگ  
  ببردند پیشش گروها گروه یکی توده کردند بر سان کوه  
  چه از جوش و ترگ و برگستوان چه گوپال و چه خنجرِ هندوان  
  سپهبد منوچهر بنواخت‌شان باندازه بر پایگه ساخت‌شان