شاهنامه (تصحیح ترنر ماکان)/آمدن کاکوی نبیره ضحاک از دژ هوخت گنگ بیاری سلم و کشته شدنش بدست منوچهر

از ویکی‌نبشته
شاهنامه از فردوسی
تصحیح ترنر ماکان

آمدن کاکوی نبیره ضحاک از دژ هوخت گنگ بیاری سلم و کشته شدنش بدست منوچهر

آمدن کاکوی نبیرهٔ ضحاک از دژ هوخت گنگ بیاری سلم

و کشته شدنش بدست منوچهر

  چو شه گشت از قارن گرد شاد سخن‌ها سراسر بدو کرد یاد  
  تو زیدر برفتی بیامد سپاه نو آئین یکی نامور کینه خواه  
  ابا نامور لشکر ساخته همه تیغ کینه بر افراخته  
  نبیره جهاندار ضحاک بود شنیدم که کاکوی ناپاک بود  
  یکی تاختن کرد با صد هزار سواران گردن‌کش و نیزه‌دار  
  بکشت از دلیران من چند مرد که بودند شیران روز نبرد  
  کنون سلم را رای جنگ آمدست که یارش ز دژ هوخت گنگ آمدست  
  یکی دیو جنگیش گویند هست گهِ رزم ناباک و با زور دست  
  هنور اندر آورد نپسودمش بگرز دلیران نه پیمودمش  
  چو این بار آید سوی ما بجنگ ورا برگرایم به بینمش سنگ  
  بدو گفت قارن که ای شهریار که آید به پیشِ تو در کارزار  
  کدام است کاکوی و کاکوی چیست هم‌آورد تو در جهان مرد کیست  
  اگر هم نبرد تو باشد پلنگ بدرد بدو پوست هنگام جنگ  
  چو برخاست آواز شیپور و نای بقلب اندرون شاه بگزید جای  
  چنین گفت قارن بشاه جهان چه در آشکارا چه اندر نهان  
  من اکنون بهوش دل و پاک مغز یکی چاره سازم بدین کار نغز  
  کزین پس سوی ما ز دژ هوخت گنگ چو کاکوی بی‌مایه ناید بجنگ  
  بدو گفت پس نامور شهریار که دل را بدین کار غمگین مدار  
  تو خود رنجه گشتی بدین تاختن سپه بردن و کینه را ساختن  
  کنون گاه جنگ من آمد فراز تو دم برزن ای گرد گردن فراز  
  بگفت این و آواز شیپور و نای بر آمد ز دهلیز پرده سرای  
  ز گرد سواران و آوای کوس هوا قیرگون شد زمین آبنوس  
  تو گفتی که الماس جان داردی همان گرز و نیزه روان داردی  
  دهاده خروش آمد و داروگیر هوا دام کرگس شد از پرّ تیر  
  فسرده ز خون پنجه بر دست تیغ چکان قطرهٔ خون ز تاریک میغ  
  تو گفتی زمین موج خواهد زدن وزو موج بر اوج خواهد زدن  
  بر آویخته بک بدیگر سپاه جهان گشته چون روی زنگی سیاه  
  همان دم دمان گرد کاکوی شیر به پیش سپاه اندر آمد دلیر  
  میان دو صف شاه آرزم جوی همان گرد کاکو بدو کرد روی  
  برون رفت کاکوی و بر زد غریو برآویخت با شاه چون نره دیو  
  منوچهر شه چون مر او را بدید بکردار شیر ژیان بر دمید  
  بکاکوی بر حملهٔ کرد سخت برآویخت با دیو جنگی ز بخت  
  تو گفتی دو پیل اند هر دو ژیان کشاده بکین دست و بسته میان  
  یکی نیزه زد بر کمربند شاه که جنبید بر سرش رومی کلاه  
  زره تا کمربند او بردرید ز آهن تن پاکش آمد پدید  
  یکی تیغ زد شاه بر گردنش همه چاک شد جامه اندر تنش  
  دو جنگی بدین گونه تا نیمه روز که گشت از برش هور گیتی فروز  
  همی چون پلنگان بر آویختند همه خاک با خون برآمیختند  
  چو خورشید تابان ز گنبذ بگشت بخون غرقه شد کوه و دریا و دشت  
  همی گشت پرخون بر و کوه و دشت ز اندازه آویزش اندر گذشت  
  دل شاه در جنگ برگشته تنگ بیفشرد ران و بیازید چنگ  
  کمربند کاکوی بگرفت خوار ز زین برگرفت آن تن پیلوار  
  بینداخت خسته بدان گرم خاک به شمشیر کردش برو سینه چاک  
  شده مرد تازی به تیزی بباد چنان روزبد را ز مادر بزاد