شاهنامه (تصحیح ترنر ماکان)/آمدن کاکوی نبیره ضحاک از دژ هوخت گنگ بیاری سلم و کشته شدنش بدست منوچهر
ظاهر
آمدن کاکوی نبیرهٔ ضحاک از دژ هوخت گنگ بیاری سلم
و کشته شدنش بدست منوچهر
چو شه گشت از قارن گرد شاد | سخنها سراسر بدو کرد یاد | |||||
تو زیدر برفتی بیامد سپاه | نو آئین یکی نامور کینه خواه | |||||
ابا نامور لشکر ساخته | همه تیغ کینه بر افراخته | |||||
نبیره جهاندار ضحاک بود | شنیدم که کاکوی ناپاک بود | |||||
یکی تاختن کرد با صد هزار | سواران گردنکش و نیزهدار | |||||
بکشت از دلیران من چند مرد | که بودند شیران روز نبرد | |||||
کنون سلم را رای جنگ آمدست | که یارش ز دژ هوخت گنگ آمدست | |||||
یکی دیو جنگیش گویند هست | گهِ رزم ناباک و با زور دست | |||||
هنور اندر آورد نپسودمش | بگرز دلیران نه پیمودمش | |||||
چو این بار آید سوی ما بجنگ | ورا برگرایم به بینمش سنگ | |||||
بدو گفت قارن که ای شهریار | که آید به پیشِ تو در کارزار | |||||
کدام است کاکوی و کاکوی چیست | همآورد تو در جهان مرد کیست | |||||
اگر هم نبرد تو باشد پلنگ | بدرد بدو پوست هنگام جنگ | |||||
چو برخاست آواز شیپور و نای | بقلب اندرون شاه بگزید جای | |||||
چنین گفت قارن بشاه جهان | چه در آشکارا چه اندر نهان | |||||
من اکنون بهوش دل و پاک مغز | یکی چاره سازم بدین کار نغز | |||||
کزین پس سوی ما ز دژ هوخت گنگ | چو کاکوی بیمایه ناید بجنگ | |||||
بدو گفت پس نامور شهریار | که دل را بدین کار غمگین مدار | |||||
تو خود رنجه گشتی بدین تاختن | سپه بردن و کینه را ساختن | |||||
کنون گاه جنگ من آمد فراز | تو دم برزن ای گرد گردن فراز | |||||
بگفت این و آواز شیپور و نای | بر آمد ز دهلیز پرده سرای | |||||
ز گرد سواران و آوای کوس | هوا قیرگون شد زمین آبنوس | |||||
تو گفتی که الماس جان داردی | همان گرز و نیزه روان داردی | |||||
دهاده خروش آمد و داروگیر | هوا دام کرگس شد از پرّ تیر | |||||
فسرده ز خون پنجه بر دست تیغ | چکان قطرهٔ خون ز تاریک میغ | |||||
تو گفتی زمین موج خواهد زدن | وزو موج بر اوج خواهد زدن | |||||
بر آویخته بک بدیگر سپاه | جهان گشته چون روی زنگی سیاه | |||||
همان دم دمان گرد کاکوی شیر | به پیش سپاه اندر آمد دلیر | |||||
میان دو صف شاه آرزم جوی | همان گرد کاکو بدو کرد روی | |||||
برون رفت کاکوی و بر زد غریو | برآویخت با شاه چون نره دیو | |||||
منوچهر شه چون مر او را بدید | بکردار شیر ژیان بر دمید | |||||
بکاکوی بر حملهٔ کرد سخت | برآویخت با دیو جنگی ز بخت | |||||
تو گفتی دو پیل اند هر دو ژیان | کشاده بکین دست و بسته میان | |||||
یکی نیزه زد بر کمربند شاه | که جنبید بر سرش رومی کلاه | |||||
زره تا کمربند او بردرید | ز آهن تن پاکش آمد پدید | |||||
یکی تیغ زد شاه بر گردنش | همه چاک شد جامه اندر تنش | |||||
دو جنگی بدین گونه تا نیمه روز | که گشت از برش هور گیتی فروز | |||||
همی چون پلنگان بر آویختند | همه خاک با خون برآمیختند | |||||
چو خورشید تابان ز گنبذ بگشت | بخون غرقه شد کوه و دریا و دشت | |||||
همی گشت پرخون بر و کوه و دشت | ز اندازه آویزش اندر گذشت | |||||
دل شاه در جنگ برگشته تنگ | بیفشرد ران و بیازید چنگ | |||||
کمربند کاکوی بگرفت خوار | ز زین برگرفت آن تن پیلوار | |||||
بینداخت خسته بدان گرم خاک | به شمشیر کردش برو سینه چاک | |||||
شده مرد تازی به تیزی بباد | چنان روزبد را ز مادر بزاد |