شاهنامه (تصحیح ترنر ماکان)/لشکر کشیدن منوچهر برزم سلم و تور
ظاهر
لشکر کشیدن منوچهر برزم سلم و تور
سرا پردهٔ شاه بیرون کشید | درفش همایون بهامون کشید | |||||
بفرمود تا قارن جنگ جوی | ز پهلو بدشت اندر آورد روی | |||||
همی رفت لشکر گروها گروه | چو دریا بجوشید هامون و کوه | |||||
چنان تیره شد روز روشن ز گرد | تو گفتی که خورشید شد لاجورد | |||||
ز کشور بر آمد سراسر خروش | همی کر شده مردم تیز گوش | |||||
خروشیدن تازی اسپان بدشت | ز بانگ تبیره همی بر گذشت | |||||
ز لشکرگهِ پهلوان تا دو میل | کشید دورویه و ده ژنده پیل | |||||
ازان شصت برپشتشان تخت زر | بزر اندرون چند گونه گهر | |||||
چو سیصد بنه بر نهادند بار | دو سیصد همان از در کار زار | |||||
همان نامداران جوشن وران | برفتند با گرزهای گران | |||||
دلیران یکایک چو شیر ژیان | همه بسته بر کین ایرج میان | |||||
به پیش اندرون کاویانی درفش | بچنگ اند رون تیغهای بنفش | |||||
همه زیر بر گستوان اندرون | نبدشان بجز چشم زاهن برون | |||||
سراپردهٔ شاه بیرون زدند | ز تمّیشه لشکر بهامون زدند | |||||
سپهدار چون قارن کینه دار | سواران جنگی چو سیصد هزار | |||||
منوچهر با قارن رزم زن | برون آمد از بیشهٔ نارون | |||||
بیامد به پیش سپه برگذشت | بیاراست لشکر بران پهن دشت | |||||
چپ لشکرش را بکرشاسپ داد | ابر میمنه سام یل با قباد | |||||
رده بر کشیدند یکسر سپاه | منوچهر با سرو در قلب گاه | |||||
همی تافت چون مه میان گروه | و یا مهر تابان ز البرز کوه | |||||
سپهبد چو قارن مبارز چو سام | سپه تیغها بر کشید از نیام | |||||
طلایه به پیش اندرون با قباد | کمین ور چو گردِ تلیمان نژاد | |||||
یکی لشکر آراسته چون عروس | نشیران جنگی و آوای کوس | |||||
بسلم و بتور آگهی تاختند | که کین آوران جنگ برساختند | |||||
ز بیشه بهامون کشیدند صف | زخون جگر بر لب آورده کف | |||||
دو خونی همی با سپاه گران | برفتند آگنده از کین سران | |||||
کشیدند لشکر بدشت نبرد | سواران جنگی و مردان مرد | |||||
یکایک طلایه برآمد قباد | چو تور آگهی یافت آمد چو باد | |||||
بدو گفت نزد منوچهر شو | بگویش که ای بی پدر شاه نو | |||||
اگر دختر آمد ز ایرج نژاد | تراتیغ و گوپال و جوشن که داد | |||||
بدو گفت آری گذارم پیام | برانسان که گفتی و بردی تو نام | |||||
ولیکن چو اندیشه گردد دراز | خرد با دل تو نشیند براز | |||||
بدانی که کاریست زاندازه بیش | بترسی ازین زشت کردار خویش | |||||
اگر بر شما دام و دد روز و شب | همی گریدی نیستی بس عجب | |||||
که از بیشهٔ نارون تا بچین | سواران جنگاند و شیران کین | |||||
درخشیدن تیغهای بنفش | چو بینند با کاویانی درفش | |||||
بدرّد دل و مغزتان از نهیب | بلندی ندانید باز از نشیب | |||||
چو بشنید گفتار فرخ قباد | دژم گشت و برگشت و پاسخ نداد | |||||
قباد آمد انگه بنزدیک شاه | بگفت آنچه بشنید ازان رزمخواه | |||||
منوچهر خندید و گفت آنگهی | که چونین نگوید مگر ابلهی | |||||
سپاس از جهاندار هر دو جهان | شناسندهٔ آشکار و نهان | |||||
که داند که ایرج نیای منست | فریدون فرخ گوای منست | |||||
کنون گر بجنگ اندر آریم سر | شود آشکارا نژاد و گهر | |||||
بفرّ خداوند خورشید و ماه | که چندان نمایم ورا دستگاه | |||||
که بر هم زند چشم زیر و زبر | ابی تن به تشکر نمایمش سر | |||||
بخواهم ازو کین فرخ پدر | کنم پادشاهیش زیر و زبر | |||||
بفرمود تا خوان بیاراستند | نشستنگهِ رود و می خواستند | |||||
بدانگه که روشن جهان تیره گشت | طلایه پراگند بر گرد دشت | |||||
به پیش سپه قارن رزم زن | ابا رای زن سرو شاه یمن | |||||
بگفتند کاین رزم آهرمن است | همانروز جنگست و کین جستن است | |||||
خروشی بر آمد ز پیش سپاه | که ای نامداران گردان شاه | |||||
میان بسته دارید و بیدار بید | همه در پناه جها ندار بید | |||||
کسی که بود کشته زین رزمگاه | بهشتی شود گشته پاک از گناه | |||||
هر آنکس که از لشکر روم و چین | بریزید خون اندرین دشت کین | |||||
همه نیک نامید تا جاودان | بمانید با فرهٔ موبدان | |||||
هم از شاه یابید دیهیم و تخت | ز سالار زرّ و ز دادار بخت | |||||
چو پیدا شود چاک روز سپید | دو بهره به پیماید از روز شید | |||||
به بندید یکسر میان یلی | ابا گرز و با خنجر کابلی | |||||
بدارید یکسر همه جای خویش | که از یکدگر پای منهید پیش | |||||
سران سپه مهتران دلیر | کشیدند صف پیش سالار شیر | |||||
بآواز گفتند تا زندهایم | خود اندر جهان شاه را بندهایم | |||||
چو فرمان دهد آن همیدون کنیم | زمین را ز خون رود جیحون کنیم | |||||
چو گفتند این سروران دلیر | از انجا برفتند بر سان شیر | |||||
سوی خیمهٔ خویش باز آمدند | همه با دل کینه ساز آمدند |