شاهنامه (تصحیح ترنر ماکان)/صف کشیدن منوچهر بجنگ سلم و تور و کشته شدن شیرویه بدست گرشاسب

از ویکی‌نبشته

صف کشیدن منوچهر بجنگ سلم و تور و کشته شدن

شیرویه بدست گرشاسپ

  سپیده چو از جای خود بردمید میان شب تیره اندر خمید  
  منوچهر برخاست از قلبکاه ابا جوشن و تیغ و رومی کلاه  
  سپه یکسره نعره برداشتند سنانها بابر اندر افراشتند  
  پر از خشم سر ابروان پر ز چین همی بر نَوشتند گفتی زمین  
  چپ و راست و قلب و جناح سپاه بیاراست لشکر چو بایست شاه  
  زمین شد بکردار کشتی بر آب تو گفتی سوی جنگ دارد شتاب  
  بزد مهره بر کُوههٔ ژنده پیل زمین گشت جنبان چو دریای نیل  
  همان پیش پیلان تبیره زنان خروشان و جوشان چو پیل دمان  
  یکی بزمگاه است گفتی بجای ز شیپور و نالیدن کرّه نای  
  برفتند از جای یکسر چو کوه دهاده برآمد ز هر دو گروه  
  بیابان چو دریای خون شد درست تو گفتی ز روی زمین لانه رست  
  پی ژنده پیان بخون اندرون چنان چون ز بیجاده برپا ستون  
  یکی پهلوان بود شیروی نام دلیر و سرافراز و جوینده کام  
  بیامد ز ترکان چو یک لخت کوه شدند از نهیبش دلیران ستوه  
  چو قارن نگه کرد او را بدید بزد دست و شمشیر کین برکشید  
  بغرّید شیروی چون نرّه شیر یکی نیزه زد برمیانش دلیر  
  دل قارن آزرده شد از نهیب نماند آنزمان با دلاور شکیب  
  چو سام سپهبد بدو بنگرید بغرّید چون رعد و پیشش دوید  
  نگه کرد شیروی و شد چون پلنگ به پیش دلاور درآمد بجنگ  
  یکی گرز زد بر سر سام شیر که شد سام را روی همچون زریر  
  سر و ترگ آن نامور کرد خرد وزان پس بشمشیر کین دست برد  
  سوی لشکر خویش کردند روی دو گرد سرافراز پرخاش جوی  
  به پیش صف آمد بکردار باد بفرخ منوچهر آواز داد  
  که آن پهلوان کو سپهدارتان که گرشاسب خواند جهاندارتان  
  اگر در نبردِ من آید کنون بپوشانوش جوشن لاله گون  
  در ایران جز او نیست همتاب من ندارد هم او نیز پایاب من  
  در ایران و توران چو من نیست کس هم آورد من پهلوانست و بس  
  سر تیغ من خون شیران خورد همان گرز مغز دلیران خورد  
  چو تیغ من از کینه آید برون کند هفت کشور چو دریای خون  
  چو بشنید گرشاسپ زانسو کشید چو نزدیک سالار خاور رسید  
  بشیروی گردنکش آواز کرد ز بانگش بلرزید دشت نبرد  
  که ای خیره سر روبَهِ دیر سار مرا کردهٔ یاد زان سرفراز  
  ترا پیش من زور و فرزانگی است کنون مغفرت بر تو خواهد گریست  
  چنین داد پاسخ که شیرو منم سر ژنده پیلان ز تن بر کنم  
  برانگیخت اسپ و بیامد دمان تو گفتی مگر گشت کوهی روان  
  سرافراز گرشاسپ چون بنگرید بخندید چون ترک شیرر بدید  
  بدو گفت شیرو که ای زورمند به پیکار پیش دلیران مخند  
  بدو گفت گرشاسپ کای دیو مرد چه گونه نه خندم بدشت نبرد  
  که پیشم تو آئی و جنگ آوری مرا خنده آید بدین داوری  
  بدو گفت کای پیر برگشته بخت چرا سپر گشتی تو از تاج و تخت  
  که رزم مرا کردهٔ آرزوی روان سازم از خونت ایدر بجوی  
  چو بشنید گرشاسپ گرز گران ززین برکشید و بیفشرد ران  
  بزد بر سرش گرزهٔ گاو روی بخاک اندر آمد سر جنگ جوی  
  زمانی بغلطید در خاک و خون همه مغزش از خود آمد برون  
  بران خاک بر جان شیرین بداد تو گفتی که شیرو ز مادر نزاد  
  دلیران توران همه جنگ‌جوی بکرشاسپ یکسر نهادند روی  
  بغرید گرشاسب در قلب گاه ز بیمش بلرزید خورشید و ماه  
  به تیر و کمان و به شمشیر تیز در افگند در سرکشان رستخیز  
  چنین تا شب تیره اندر کشید درخشنده خورشید شد ناپدید  
  همه چیرگی با منوچهر بود کزو مغز گیتی پر از مهر برد  
  زمانه بیکسان ندارد درنگ گهی بهره نوش است و گاهی شرنگ  
  دل سلم و تور آمد از غم بجوش براه شبیخون نهادند گوش  
  چو شب روز شد کس نیامد بجنگ دو جنگی گرفتند رای درنگ