شاهنامه (تصحیح ترنر ماکان)/پاسخ فریدون پیغام سلم و تور را و بازگشتن فرستاده
ظاهر
پاسخ فریدون پیغام سلم و تور را و بازگشتن فرستاده
چو بشنید شاه جهان کدخدای | پیام دو فرزند ناپاک رای | |||||
یکایک بمردِ گرانمایه گفت | که خورشید را چون توانی نهفت | |||||
نهانِ دلِ آن دو مرد پلید | ز خورشید روشنتر آمد پدید | |||||
شنیدم همه هر چه گفتی سخن | نگه کن که پاسخ چه یابی ز بن | |||||
بگو آن دو بی شرمِ ناپاک را | دو بیداد بدمهرِ ناباک را | |||||
که گفتار خیره نیرزد بچیز | ازین در سخن خود نرانیم نیز | |||||
اگر بر منوچهرتان مهر خاست | تن ایرج نامورتان کجاست | |||||
که کام دد و دام بودش نهفت | سرش را یکی تنگ تابوت جفت | |||||
کنون چون ز ایرج بپرداختند | بخون منوچهر بر ساختند | |||||
نه بینند رویش مگر با سپاه | ز پولاد بر سر نهاده کلاه | |||||
ابا گرز و با کاویانی درفش | زمین گشته از نعل اسپان بنفش | |||||
سپهدار چون قارنِ رزمخواه | چو شاپورِ نستوه پشتِ سپاه | |||||
بیکدست بر پیشِ او بر بپای | چو شیرویه شیر اوژنِ ره نمای | |||||
چو شاهِ تلیمان و سروِ یمن | به پیش سپاه اندرون رای زن | |||||
درختی که از کین ایرج برست | بخون برگ و بارش بخواهیم شست | |||||
ازان تا کنون کین او کس نخواست | که پشت زمانه ندیدیم راست | |||||
نه خوب آمدی باد و فرزند خویش | که من جنگ را کردمی دست پیش | |||||
کنون زان درختی که دشمن بکند | برومند شاخی بر آمد بلند | |||||
بیامد کنون چون هژبرِ ژیان | بکینِ پدر تنگ بسته میان | |||||
ابا نامداران ایران بهم | چو سامِ نریمان و کرشاسپ جم | |||||
سپاهی که از کوه تا کوه جای | بگیرند و کوبند گیتی بپای | |||||
و دیگر که گفتند باید که شاه | دل از کین بشوید بهبخشد گناه | |||||
که بر ما چنین گشت گردان سپهر | خرد خیره شد تیره شد جای مهر | |||||
شنیدم چنین پوزشِ نابکار | چه گفت آن جهانجوی با بردبار | |||||
که هر کس که تخمِ جفا را بکشت | نه خوش روز بیند نه خرّم بهشت | |||||
گر آمرزش آید ز یزدان پاک | شما را ز خون برادر چه باک | |||||
هر آنکس که دارد ز دانش خرد | گناه آن سگالد که پوزش برد | |||||
ز روشن جهاندارتان نیست شرم | سیه دل زبان پر ز گفتار نرم | |||||
مکافاتِ این به بهر دو جهان | بیابید و این هم نماند نهان | |||||
سه دیگر فرستادنِ تخت عاج | بدین ژنده پیلان و پیروزه تاج | |||||
بدین بدرههای گهرگونه گون | نه جوئیم کین و بشوئیم خون | |||||
سرِ تاجداران فروشم بزر | که نه تاج باد و نه تخت و نه فر | |||||
سر بی بها را ستاند بها | مگر بدتر از بچهٔ اژدها | |||||
که گوید که جانِ گرامی پسر | فروشد بزر پیر گشته پدر | |||||
بدین خواسته نیست ما را نیاز | سخن چند گوئیم چندین دراز | |||||
پدر تا بود زنده با پیر سر | ازین کین نخواهد کشادن کمر | |||||
پیامت شنیدم تو پاسخ شنو | یکایک بگیر و بزودی برو | |||||
فرستاده کان هول گفتار دید | نشست منوچهر سالار دید | |||||
به پژمرد و برخواست لرزان زجای | همانگه بزین اندر آورد پای | |||||
همه بودینها بروشن روان | بدید آن گرانمایه مرد جوان | |||||
که با سلم و با تور گردان سپهر | نه بس دیر چین اندر آرد بچهر | |||||
بیامد بکردار بادِ دمان | سوی پر ز پاسخ دلی بد گمان | |||||
زدیدار چون خاور آمد پدید | بهامون کشیده سراپرده دید | |||||
بیامد بدرگاهِ پرده سرای | بپرده درون بود خاور خدای | |||||
یکی پردهٔ پرنیان ساخته | ستاده زده جای پرداخته | |||||
دو شاه دو کشور نشسته براز | بگفتند کامد فرستاده باز | |||||
بیامد هم انگاه سالار بار | فرستاده را برد زی شهریار | |||||
نشستن گهِ نو بیاراستند | ز شاه نو آئین خبر خواستند | |||||
بجستند هر گونه را آگهی | ز دیهیم و از تخت شاهنشهی | |||||
ز شاه آفریدون و از لشکرش | زگردان جنگی و از کشورش | |||||
و دیگر ز کردار گردان سپهر | که دارد همی بر منوچهر مهر | |||||
بزرگان کدامند و دستور کیست | چه مایه است شانگنج و گنجور کیست | |||||
سپهدارشان چند و سالار که | بجنگ اندرون نامبردار که | |||||
فرستاده گفت آنکه روشن بهار | ندید او به بیند درِ شهریار | |||||
بهاری است خرم دراندر بهشت | همه خاک عنبر همه زرّخشت | |||||
سپهرِ برین کاخ و میدان اوست | بهشت برین روی خندان اوست | |||||
بیالای میدان او راغ نیست | به پهنای ایون او باغ نیست | |||||
چو رفتم بنزدیک ایوان فراز | سرش با ستاره همی گفت راز | |||||
بیک دست پیل و بیکدست شیر | جهانی به بخت اندر آورده زیر | |||||
ابر پشت پیلانش بر تخت رو | ز گوهر همه طوق شیرانِ نو | |||||
تبیره زنان پیش پیلان بپای | بهرسو خروشیدن کرنای | |||||
تو گفتی که میدان بجوشد همی | زمین باسمان برخروشد همی | |||||
خرامان شدم نزدِ آن ارجمند | یکی تخت پیروزه دیدم بلند | |||||
نشسته برو شهریاری چو ماه | ز یاقوتِ رخشان بسر بر کلاه | |||||
چو کافور موی و چو گلبرگ روی | دل آرزم جوی و زبان چرب گوی | |||||
جهان را ازو دل بترس و امید | تو گفتی مگر ژنده شد جمّشید | |||||
منوچهر چون زاده سروِ بلند | بکردار طهمورثِ دیو بند | |||||
نشسته بر شاه بر دست راست | تو گفتی روان و دلِ بادشاست | |||||
ز آهنگران کاوهٔ پر هنر | به پیشش یکی رزم دیده پسر | |||||
کجا نامِ او قارن رزم زن | سپهدار بیدار لشگر شکن | |||||
چو شاهِ یمن سر و دستور شاه | چو پیروز گرشاسپ گنجورِ شاه | |||||
بچپ برش گرشاسپِ کشورکشای | دو فرزندِ پر مایه پیشش بپای | |||||
نریمان جنگی و فرخنده سام | که از پیل و شیران برارند کام | |||||
غلامانِ رومی و چینی هزار | همه پاک با طوق و با گوشوار | |||||
همه بسته دامن یک اندر دگر | بنزدیک کرشاسپ بر پای بر | |||||
جهان پهلوان گر بجنبد ز جای | جهانی برزمش ندارند پای | |||||
که یارد شدن پیشِ او جنگ جوی | که شش صد من افزون بود گرزِ اوی | |||||
اگر بر زمین بر زند گرزِ کین | بترسد زمان و بلرزد زمین | |||||
چه روبه به پیشش چه درّنده شیر | چه مردی به پیشش چه سه صد دلیر | |||||
بکف تیغ شام نریمان بپای | همی خون چگانید از کین بجای | |||||
شمارِ در گنجها ناپدید | کسی در جهان این بزرگی ندید | |||||
همه گردایون دو رویه سپاه | بزرّین عمود و بزرّین کلاه | |||||
سپهدار چون قارنِ کاوکان | به پیشِ سپاه اندرون آواکان | |||||
مبارز چو شیروی درّنده شیر | چو شاپور یل ژنده پیلِ دلیر | |||||
چو او بست بر کوههٔ پیل کوس | هوا گردد از گرد چون آبنوس | |||||
گر آیند زی ما بجنگ آن گروه | شود کوه هامون و هامون چو کوه | |||||
همه دل پر از کین و پر چین بروی | جز از جنگشان نیست هیچ آرزوی | |||||
بر ایشان همه بر شمرد آنچه دید | سخن نیز کز آفریدون شنید | |||||
دو مرد جفا پیشه رادل ز درد | به پیچید و شد رویشان لاجورد | |||||
نشستند و جستند هرگونه رای | سخن را نه سر بود پیدا نه پای | |||||
بسلم بزرگ آنگهی تور گفت | که آرام و شادی شد اندر نهفت | |||||
چنان نامور بی هنر چون بود | که آموزگارش فریدون بود | |||||
نبیره چو شد رای زن با نیا | ازان جایگه بر دمد کیمیا | |||||
بباید بسیچید ما را بجنک | شتاب آوریدن بجای درنگ | |||||
نباید که آن بچهٔ نره شیر | شود تیز ندان و گردد دلیر | |||||
سواران ز لشکر برون تاختند | ز چین و ز خاور سپه ساختند | |||||
فتاد اندران بوم و بر گفتگوی | سپاهی بدینسان نهادند روی | |||||
سپاهی که آنرا کرانه نبود | بدآن بد که اختر جوانه نبود | |||||
دو لشکر ز توران چنان چون سزید | بخفتان و خود اندرون ناپدید | |||||
ا با ژنده پیلانِ با خواسته | دو خونین بکینه دل آراسته | |||||
سپه چون بنزدیک ایران کشید | وز ایشان کُه و دشت شد ناپدید | |||||
همانگه خبر بافریدون رسید | گه لشکر ازین روی جیحون کشید | |||||
بفرمود پس تا منوچهر شاه | ز پهلو بهامون گذارد سپاه | |||||
یکی داستان زد جهاندیده کی | که مرد جوان چون بود نیک پی | |||||
بدام آیدش ناسگالیده میش | پلنگ از پس پشت و صیاد پیش | |||||
شکیبای و هوش و رای و خرد | هز بر ژیان را بدام آورد | |||||
و دیگر که بد مردم بدکنش | بفرجام روزی به پیچد تنش | |||||
ببادا فره آنگه شتابیدمی | که تفسیده آهن بتابیدمی | |||||
منوچهر گفت ای سرافراز شاه | که آید بنزدیک تو کینه خواه | |||||
مگر بد سگالد بد و روز گار | بجان و تن خود خورد زینهار | |||||
من اینک میان را برو میزره | ببندم که نکشایم از نن گره | |||||
بکین جستن از دشت آوردگاه | بر آرم بخورشید گرد سیاه | |||||
ازان انجمن کس ندارم بمرد | کجا جُست یارند با من نبرد |