شاهنامه (تصحیح ترنر ماکان)/شبخون بردن تور بر لشکر منوچهر و کشته شدن تور بدست منوچهر
ظاهر
شبخون بردن تور بر لشکر منوچهر و کشته شدن تور بدست منوچهر
| چو از روز رخشنده نیمی برفت | دل هر دو جنگی ز کینه بتفت | |||||
| بتدبیر با یکدگر ساختند | همه رای بیهوده انداختند | |||||
| که چون شب شود ما شبیخون کنیم | همه دشت و هامون پر از خون کنیم | |||||
| چو آمد شب و روز شد در نهان | سیاهی گرفتش سراسر جهان | |||||
| دو بیدادگر لشکر آراستند | شبیخون همی بارزو خواستند | |||||
| چو کار آگهان آگهی یافتند | دوان زی منوچهر بشتافتند | |||||
| شنیده به پیش منوچهر شاه | بگفتند تا بر نشاند سپاه | |||||
| منوچهر بشنید و بکشاد گوش | سوی چاره شد مرد بسیار هوش | |||||
| سپه را سراسر بقارن سپرد | کمین گاه بگزید سالار گرد | |||||
| ببرد ازیلان نامور سی هزار | دلیران و مردان خنجر کزار | |||||
| کمین گاه را جای شایسته دید | سواران جنگئ بایسته دید | |||||
| چو شب تیره شد تور با صد هزار | بیامد کمر بستهٔ کارزار | |||||
| شبیخون سگالیده و ساخته | به پیوسته تیر و کمان آخته | |||||
| چو آمد سپه دید بر جای خویش | درفش فروزنده بر پای پیش | |||||
| جز از جنگ و پیکار چاره ندید | خروش از میان سپه بر کشید | |||||
| ز گرد سواران هوا بست میغ | چو برق درخشنده پولاد تیغ | |||||
| هوا را نو گفتی همی برفروخت | چو الماس روی زمین را بسوخت | |||||
| بمغز اندرون بانگت پولاد خاست | بابر اندرون آتش و باد خاست | |||||
| دو لشکر بیک جا شده سخت کوش | بگردون در افتاده بانگ و خروش | |||||
| شب تیره و روی هامون چو قیر | ز هر سو ببارید باران تیر | |||||
| سپهدار ترکان چو باد دمان | به تیغ آوریده سپه آنزمان | |||||
| جهانجوی قارن چو آشفته پیل | زمین کرده از خون چو دریای نیل | |||||
| ز خون روی صحرا چو جوی روان | ز بانگ سواران جهان پرفغان | |||||
| دران کین و آشوب و دارو بکُش | نه با اسپ زو رو نه با مرد هُش | |||||
| برآورد شاه از کمین گاه سر | نبد تور را از دو رو به گذر | |||||
| پس و پیش او لشکر جنگ جوی | بروی اندر آورده بودند روی | |||||
| یکی بانگ بر زد به بیدادگر | که باش ای ستمگاره پرخاشخر | |||||
| چو تور آنچنان دید سر گشته شد | بدانست کش بخت برگشته شد | |||||
| عنان را به پیچید و برکاشت روی | برآمد ز لشکر یکی های و هوی | |||||
| دمان از پس اندر منوچهر شاه | رسید اندران نامور کینه خواه | |||||
| یکی نیزه انداخت بر پشت اوی | نگونسار شد خنجر از مشت اوی | |||||
| ز زین بر گرفتش بکردار باد | بزد بر زمین دادِ مردی بداد | |||||
| سرش را همانگه ز تن دور کرد | دد و دام را از تنش سور کرد | |||||
| ✽ فلک را ندانم چه دارد گمان | که ندهد کسی را بجان خود امان | |||||
| ✽ کسی را اگر سالها پرورد | درو جز بخروبی دمی ننگرد | |||||
| ✽ چو ایمن کند مرد را یکزمان | ازان پس بتازد برو بی گمان | |||||
| ✽ ز تخت اندر آرد نشاند بخاک | ازین کار نی ترس دارد نه باک | |||||
| ✽ بمهرش مدار ای برادر امید | اگر چه دهد بیکرانت نوید | |||||
| ✽ منون چهر چون گشت فیروز بخت | سر تور ببرید و برگشت سخت | |||||
| بیامد بلشکر گهِ خویش باز | بدید آن نشان نشیب و فراز | |||||
| بشاه آفریدون یکی نامه کرد | ز نیک و بد روزگار نبرد | |||||