شاهنامه (تصحیح ترنر ماکان)/شب‌خون بردن تور بر لشکر منوچهر و کشته شدن تور بدست منوچهر

از ویکی‌نبشته

شب‌خون بردن تور بر لشکر منوچهر و کشته شدن تور بدست منوچهر

  چو از روز رخشنده نیمی برفت دل هر دو جنگی ز کینه بتفت  
  بتدبیر با یکدگر ساختند همه رای بیهوده انداختند  
  که چون شب شود ما شبیخون کنیم همه دشت و هامون پر از خون کنیم  
  چو آمد شب و روز شد در نهان سیاهی گرفتش سراسر جهان  
  دو بیدادگر لشکر آراستند شبیخون همی بارزو خواستند  
  چو کار آگهان آگهی یافتند دوان زی منوچهر بشتافتند  
  شنیده به پیش منوچهر شاه بگفتند تا بر نشاند سپاه  
  منوچهر بشنید و بکشاد گوش سوی چاره شد مرد بسیار هوش  
  سپه را سراسر بقارن سپرد کمین گاه بگزید سالار گرد  
  ببرد ازیلان نامور سی هزار دلیران و مردان خنجر کزار  
  کمین گاه را جای شایسته دید سواران جنگئ بایسته دید  
  چو شب تیره شد تور با صد هزار بیامد کمر بستهٔ کارزار  
  شبیخون سگالیده و ساخته به پیوسته تیر و کمان آخته  
  چو آمد سپه دید بر جای خویش درفش فروزنده بر پای پیش  
  جز از جنگ و پیکار چاره ندید خروش از میان سپه بر کشید  
  ز گرد سواران هوا بست میغ چو برق درخشنده پولاد تیغ  
  هوا را نو گفتی همی برفروخت چو الماس روی زمین را بسوخت  
  بمغز اندرون بانگت پولاد خاست بابر اندرون آتش و باد خاست  
  دو لشکر بیک جا شده سخت کوش بگردون در افتاده بانگ و خروش  
  شب تیره و روی هامون چو قیر ز هر سو ببارید باران تیر  
  سپهدار ترکان چو باد دمان به تیغ آوریده سپه آنزمان  
  جهانجوی قارن چو آشفته پیل زمین کرده از خون چو دریای نیل  
  ز خون روی صحرا چو جوی روان ز بانگ سواران جهان پرفغان  
  دران کین و آشوب و دارو بکُش نه با اسپ زو رو نه با مرد هُش  
  برآورد شاه از کمین گاه سر نبد تور را از دو رو به گذر  
  پس و پیش او لشکر جنگ جوی بروی اندر آورده بودند روی  
  یکی بانگ بر زد به بیدادگر که باش ای ستمگاره پرخاشخر  
  چو تور آنچنان دید سر گشته شد بدانست کش بخت برگشته شد  
  عنان را به پیچید و برکاشت روی برآمد ز لشکر یکی های و هوی  
  دمان از پس اندر منوچهر شاه رسید اندران نامور کینه خواه  
  یکی نیزه انداخت بر پشت اوی نگونسار شد خنجر از مشت اوی  
  ز زین بر گرفتش بکردار باد بزد بر زمین دادِ مردی بداد  
  سرش را همانگه ز تن دور کرد دد و دام را از تنش سور کرد  
  ✽ فلک را ندانم چه دارد گمان که ندهد کسی را بجان خود امان  
  ✽ کسی را اگر سالها پرورد درو جز بخروبی دمی ننگرد  
  ✽ چو ایمن کند مرد را یکزمان ازان پس بتازد برو بی گمان  
  ✽ ز تخت اندر آرد نشاند بخاک ازین کار نی ترس دارد نه باک  
  ✽ بمهرش مدار ای برادر امید اگر چه دهد بیکرانت نوید  
  ✽ منون چهر چون گشت فیروز بخت سر تور ببرید و برگشت سخت  
  بیامد بلشکر گهِ خویش باز بدید آن نشان نشیب و فراز  
  بشاه آفریدون یکی نامه کرد ز نیک و بد روزگار نبرد