شاهنامه (تصحیح ترنر ماکان)/رفتن پسران فریدون پیش شاه یمن
ظاهر
رفتن پسران فریدون پیش شاه یمن
| چو خورشید زد عکس بر آسمان | پراگند بر لاجورد ارغوان | |||||
| برفتند و هر سه بیاراستند | ابا خویشتن موبدان خواستند | |||||
| کشیدند با لشکری چون سپهر | همه نامدارانِ خورشیدچهر | |||||
| چو از آمدنشان شد آگاه سرو | بیاراست لشکر چو پرّ تذرو | |||||
| فرستادشان لشکری گشن پیش | چه بیگانه فرزانگان و چه خویش | |||||
| شدند این سه پرمایه اندر یمن | برون آمدند از یمن مرد و زن | |||||
| همی گوهر و زعفران ریختند | همی مشک با می برآمیختند | |||||
| همه یال اسپان پر از مشک و می | پراگنده دینار در زیر پی | |||||
| یکی کاخ آراسته چون بهشت | همه از زر و سیم افکنده خشت | |||||
| بدیبای رومی بیاراسته | چه مایه بدون اندرون خواسته | |||||
| فرود اورید اندران کاخشان | چو شب روز شد کرد گستاخشان | |||||
| سه دختر چنان چون فریدون بگفت | سپهبد برون آورید از نهفت | |||||
| بدیدار هر سه چو تابنده ماه | نشایست کردن بدیشان نگاه | |||||
| نشستند هر سه بران هم نشان | که گفتش فریدون بگردنکشان | |||||
| ازین سه گرانمایه پرسید مِه | کزین سه ستاره کدام است کِه | |||||
| میانه کدام است و مهتر کدام | بباید برین گونهتان برد نام | |||||
| بگفتند زان گونه کاموختند | سبک چشم نیرنگ بر دوختند | |||||
| شگفتی فرو ماند سرو یمن | همیدون دلیرانِ آن انجمن | |||||
| بدانست شاهِ گرانمایه زود | کز آمیختن رنگ نامدش سود | |||||
| چنین گفت آری همین است ره | کهین را بکه داد و مه را بمه | |||||
| بدانگه که پیوسته شد کارشان | بهم در کشیدند بازارِشان | |||||
| سه دختر فراپیش سه تاجور | رخانشان پر از خوی ز شرم پدر | |||||
| سوی خانه رفتند با ناز و شرم | پر از رنگ رخ لب پر آوای نرم | |||||
| سرِ تازیان سرو شاهِ یمن | می آورد و می خواره کرد انجمن | |||||
| برامش بیاراست بگشاد لب | همی بود تا تیرهتر گشت شب | |||||
| سه پورِ فریدون سه داماد اوی | بخوردند می هر سه بر یاد اوی | |||||
| بدانگه که می چیره شد بر خرد | کجا خواب و آسایش اندر خورد | |||||
| سبک بر سر آبگیر گلاب | بفرمودشان ساختن جای خواب | |||||
| بپالیز زیر گل افشان درخت | بخفت این سه آزادهٔ نیکبخت | |||||
| شهِ تازیان شاه افسونگران | یکی چاره اندیشه کرد اندران | |||||
| برون آمد از گلشنِ خسروی | بیاراست آرایش جادوی | |||||
| برآورد سرما و بادِ دمان | بدان تا سر آرد بر ایشان زمان | |||||
| چنان شد که بفسرد هامون و راغ | بسر بر نیارست پرّید زاغ | |||||
| سه فرزند آن شاه افسونگشای | بجستند ازان سختِ سرما ز جای | |||||
| بدان ایزدی فرّ و فرزانگی | بافسون شاهان و مردانگی | |||||
| بدان بند جادو به بستند راه | نکرد ایچ سرما بدیشان نگاه | |||||
| چو خورشید بر زد سر از تیغ کوه | بیامد سبک مردِ افسون پژوه | |||||
| بنزدِ سه داماد آزاد مرد | که بیند رخانشاه شده لاجورد | |||||
| فسرده بسرما و برگشته کار | بمانده سه دختر بدو یادگار | |||||
| چنین خواست کردن بدیشان نگاه | نه بر آرزو گشت خورشید و ماه | |||||
| سه آزاده را دید چون ماه نو | نشسته بران خسروی گاه نو | |||||
| بدانست افسون نیامد بکار | نباید بدین برد خود روزگار | |||||
| نشستن گهی ساخت شاه یمن | همه نامداران شدند انجمن | |||||
| درِ گنجهای کهن کرد باز | گشاد آنکه یک چند گه بود راز | |||||
| سه خورشید رخ را چو باغِ بهشت | که موبد صنوبر چو ایشان نکشت | |||||
| ابا تاج و با گنج نادیده رنج | مگر زلفشان دیده رنج شکنج | |||||
| بیاورد هر سه بدیشان سپرد | که سه ماه نو بود و سه شاه گرد | |||||
| ز کینه بدل گفت شاهِ یمن | که بد زافریدون نیامد بمن | |||||
| بد از من که هرگز مبادم نشان | که ماده شد این نرّه تخم کیان | |||||
| به اختر کسی دان که دخترش نیست | چو دختر بود روشن اخترش نیست | |||||
| به پیش همه موبدان سرو گفت | که زیبا بود ماه را شاه جفت | |||||
| بدانید کین سه جهان بین من | سپردم بدیشان بآئین من | |||||
| بدان تا چو دیده بدارندشان | چو جان پیش دل بر نگارندشان | |||||
| خروشید و بارِ غریبان ببست | ابر پشت شرزه هیونانِ مست | |||||
| ز گوهر یمن گشت افروخته | عماری یک اندر دگر دوخته | |||||
| چنین هر یکی را جدا خواسته | ز هر چیزشان کرد آراسته | |||||
| چو فرزند باشد به آئین و فر | گرامی بدل بر چه ماده چه نر | |||||
| ابا مال و با خواسته شاهوار | همیشه بکار اندرون نیکبار | |||||
| به سوی فریدون نهادند روی | جوانانِ بیداردل راه جوی | |||||