شاهنامه (تصحیح ترنر ماکان)/بازگشتن پسران فریدون از یمن و آزمودن فریدون ایشان را
ظاهر
بازگشتن پسران فریدون از یمن و آزمودن فریدون ایشانرا
چو از باز گردیدنِ این سه شاه | شد آگه فریدون بیامد براه | |||||
ز دلشان همی خواست کاگه شود | ز بدها گمانیش کوته شود | |||||
بیامد بسانِ یکی اژدها | کزو شیر گفتی نیابد رها | |||||
خروشان و جوشان بجوش اندرون | همی از دهانش آتش آمد برون | |||||
چو هر سه پسر را بنزدیک دید | بگرد اندرون کوه تاریک دید | |||||
برانگیخت گرد و برآورد جوش | جهان گشت از آوازِ او پرخروش | |||||
بیامد دوان سوی مهتر پسر | که او بود پرمایه و تاجور | |||||
پسر گفت با اژدها روی جنگ | نه بیند خرد یافته مردِ هنگ | |||||
سبک پشت بنمود و بگریخت زوی | پدر زی برادرش بنهاد روی | |||||
میانه برادر چو او را بدید | کمان را بزه کرد و اندر کشید | |||||
چنین گفت اگر کارزارست کار | چه شیر دمنده چه جنگی سوار | |||||
بگفت این و بنهاد رخ در گریز | اگر چند بودش دلِ پرستیز | |||||
چو کهتر پسر نزد ایشان رسید | خروشید کان اژدها را بدید | |||||
سبک تیغ را بر کشید از نیام | عنان را گران کرده و بر گفت نام | |||||
بدو گفت کز پیش ما باز شو | پلنگی تو بر راهِ شیران مرو | |||||
گریه نام شاه آفریدون بگوش | رسید است با ما بدینسان مکوش | |||||
که فرزند اوئیم هر سه پسر | همه گرزداران پرخاش خر | |||||
گر از راه بیراه یکسو شوی | و گر نه نهمت افسرِ بد خوئی | |||||
فریدونِ فرّخ چو بشنید و دید | هنرها بدانست و شد ناپدید | |||||
برفت و بیامد پدروار پیش | چنان چون سزاید بآئین و کیش | |||||
ابا کوس و باژنده پیلانِ مست | همان گرزهٔ گاو پیگر بدست | |||||
بزرگانِ لشکر پس پشت اوی | جهان آمده پاک در مشت اوی | |||||
چود دیدند پر مایگان روی شاه | پیاده دوان برگرفتند راه | |||||
برفتند و بر خاک دادند بوس | فرومانده برجای پیلان و کوس | |||||
پدر دست بگرفت و بنواختشان | براندازه بر پایگه ساختشان | |||||
چو آمد بکاخ گرانمایه باز | به پیشِ جهاندار آمدن براز | |||||
بسی آفرین کرد بر کردگار | کزو دید نیک و بد روزگار | |||||
وزان پس سه فرزند خود را بخواند | به تختِ گرانمایگی بر نشاند | |||||
چنین گفت کان اژدهای دژم | کجا خواست گیتی بسوزد بدم | |||||
پدر بُد که جست از شما مردمی | چو بشناخت برگشت با خرّمی | |||||
کنون نامتان ساختستیم نغز | چنان چون بباید سزاوار مغز | |||||
توئی مهتر و سَلم نام تو باد | بگیتی براگنده کامِ تو باد | |||||
که جستی سلامت ز کام نهنگ | بگاه گریزش نکردی درنگ | |||||
دلاور که نندیشد از پیل و شیر | تو دیوانه خوانش مخوانش دلیر | |||||
میانه کز آغاز تیزی نمود | ز آتش مر او را دلیری فزود | |||||
ورا تور خوانیم شیر دلیر | کجا ژندهپیلش نیارد بزیر | |||||
هنر خود دلیری است بر جایگاه | که بددل نباشد سزاوار گاه | |||||
دگر کهتر آن مرد با سنگ و جنگ | که هم باشتاب است و هم با درنگ | |||||
ز خاک و ز آتش میانه گزید | چنان کز رهِ هوشیاران سزید | |||||
دلیر و جوان و هشیوار بود | بگیتی جز او را نشاید ستود | |||||
کنون ایرج اندر خور نام اوی | همه مهتری باد فرجام اوی | |||||
بدان کو به آغاز شیری نمود | بگاه درشتی دلیری نمود | |||||
دلیر و خردمند و با رای بود | بهر جایگه پای بر جای بود | |||||
بنام پری چهرگانِ عرب | کنون برگشایم بشادی دو لب | |||||
زن سلم را نام کرد آرزوی | زن تور را ماهِ آزاده خوی | |||||
زن ایرج پاکخو را سهی | کجا بد بخوبی سهیلش رهی | |||||
پس از اختر گِرد گردان سپهر | که اخترشناسان نمودند چهر | |||||
نوشته بیاورد و بنهاد پیش | بدید اختر نامداران خویش | |||||
بسلم اندرون جست زاختر نشان | نبودش مگر مشتری با گمان | |||||
دگر طالع تور فرخنده شیر | خداوند خورشید سعد دلیر | |||||
چو کرد اختر فرخ ایرج نگاه | کشف دید طالع خداوند ماه | |||||
از اختر بدیشان نشانی نمود | که آشوبش و جنگی بایست بود | |||||
شد اندوهگین شاه چون آن بدید | یکی بادِ سرد از جگر بر کشید | |||||
بایرج برآشفته دیدش سپهر | نبُد سازگاریش با او بمهر | |||||
باندیشهٔ پور روشن روان | نبُد جز باندیشهٔ بد گمان |