شاهنامه (تصحیح ترنر ماکان)/رفتن ایرج با نامه فریدون نزد سلم و تور

از ویکی‌نبشته

رفتن ایرج با نامه فریدون نزد سلم و تور

  یکی نامه بنوشت شاهِ زمین بخاور خدای و بسالار چین  
  چنین گفت کاین نامهٔ پندمند بنزد دو خورشید گشته بلند  
  دو سنگی دو جنگی دو شاهِ زمین میان کیان چون درخشان نگین  
  از آنکس که هر گونه دید او جهان شده آشکارا برو بز نهان  
  گرایندهٔ تیغ و گرز گران فروزندهٔ نامدار افسران  
  نمایندهٔ شب بروز سپید گشایندهٔ گنج بیش از امید  
  کنون رنجها گشته آسان بروی برو خلق گیتی در آورده روی  
  نخواهم همی خویشتن را کلاه نه آگنده گنج و نه تخت و سپاه  
  سه فرزند را خواهم آرام و ناز ازان پس که دیدیم رنج دراز  
  برادر کزو بود دل‌تان بدرد وگر چه نزد بر کسی بادِ سرد  
  دوان آمد از بهر آزارتان همان آرزومندِ دیدارتان  
  بیفگند شاهی شما را گزید چنان کز ره نامداران سزید  
  ز تخت اندر آمد بزین برنشست برفت و میان بندگی را به‌بست  
  بدان کو بسال از شما کهتر است به مهر و نوازندگی در خور است  
  گرامیش دارید و توشه خورید چو پرورده شد تن روان پرورید  
  چو از بودنش بگذرد روز چند فرستید نزد منش ارجمند  
  نهادند بر نامه بر مهر شاه بایوان بر ایرج گزین کرد راه  
  بشد با تنی چند برنا و پیر چنان چون بود راه را ناگریز  
  چو تنگ اندر آمد بنزدیکِ شان نبود آگه از رای تاریک شان  
  پذیره شدندش بآئین خویش سپه سربسر باز بردند پیش  
  چو دیدند روی برادر بمهر یکی تازه‌تر برگشادند چهر  
  دو پرخاش جو با یکی نیکخوی گرفتند پرسش نه بر آرزوی  
  دو دل پر ز کینه یکی دل بجای برفتند هر سه به پرده سرای  
  بایرج نگه کرد یکسر سپاه که او بد سزاوار تخت و کلاه  
  بی‌آرام‌شان دل شد از مهر اوی دل از مهر و دیده پر از چهرِ اوی  
  سپاه پراگنده شد جفت جفت همه نام ایرج بُد اندر نهفت  
  که اینت سزاوار شاهنشهی جز این را مبادا کلاهِ مهی  
  به لکشر نگه کرد سلم از کران سرش گشت زان کار یکسر گران  
  بلشگر که آمد دلی پر ز کین جگر پر ز خون ابروان پر ز چین  
  سراپرده پرداخت از انجمن خود و تور بنشست با رای زن  
  سخن شد پژوهیده از هر دری ز شاهی و تاج و ز هر کشوری  
  بتور از میان سخن سلم گفت که یک یک سپاه از چه گشتند جفت  
  بهنگامهٔ بازگشتن ز راه همانا نکردی به لشکر نگاه  
  که چندان کجا راه بگذاشتند یکی چشم ز ایرج نه برداشتند  
  هم از چاره تدبیر کردش بسی بدان تا بدو بنگرد هر کسی  
  به‌بینند این فر و اورند اوی بدل برگزینند پیوند اوی  
  سپاه دو شاه از پذیره شدن دگر بود و دیگر بباز آمدن  
  از ایرج دل ما همه تیره بود بر اندیشه اندیشها بر فزود  
  سپاه دو کشور چو کردم نگاه از این پس جز او را نخوانند شاه  
  اگر بیخ او نگسلانی ز جای ز تخت بلندت اوفتی زیر پای  
  برین گونه از جای برخاستند همه شب همی چاره آراستند