شاهنامه (تصحیح ترنر ماکان)/رفتن ایرج با نامه فریدون نزد سلم و تور
ظاهر
رفتن ایرج با نامه فریدون نزد سلم و تور
یکی نامه بنوشت شاهِ زمین | بخاور خدای و بسالار چین | |||||
چنین گفت کاین نامهٔ پندمند | بنزد دو خورشید گشته بلند | |||||
دو سنگی دو جنگی دو شاهِ زمین | میان کیان چون درخشان نگین | |||||
از آنکس که هر گونه دید او جهان | شده آشکارا برو بز نهان | |||||
گرایندهٔ تیغ و گرز گران | فروزندهٔ نامدار افسران | |||||
نمایندهٔ شب بروز سپید | گشایندهٔ گنج بیش از امید | |||||
کنون رنجها گشته آسان بروی | برو خلق گیتی در آورده روی | |||||
نخواهم همی خویشتن را کلاه | نه آگنده گنج و نه تخت و سپاه | |||||
سه فرزند را خواهم آرام و ناز | ازان پس که دیدیم رنج دراز | |||||
برادر کزو بود دلتان بدرد | وگر چه نزد بر کسی بادِ سرد | |||||
دوان آمد از بهر آزارتان | همان آرزومندِ دیدارتان | |||||
بیفگند شاهی شما را گزید | چنان کز ره نامداران سزید | |||||
ز تخت اندر آمد بزین برنشست | برفت و میان بندگی را بهبست | |||||
بدان کو بسال از شما کهتر است | به مهر و نوازندگی در خور است | |||||
گرامیش دارید و توشه خورید | چو پرورده شد تن روان پرورید | |||||
چو از بودنش بگذرد روز چند | فرستید نزد منش ارجمند | |||||
نهادند بر نامه بر مهر شاه | بایوان بر ایرج گزین کرد راه | |||||
بشد با تنی چند برنا و پیر | چنان چون بود راه را ناگریز | |||||
چو تنگ اندر آمد بنزدیکِ شان | نبود آگه از رای تاریک شان | |||||
پذیره شدندش بآئین خویش | سپه سربسر باز بردند پیش | |||||
چو دیدند روی برادر بمهر | یکی تازهتر برگشادند چهر | |||||
دو پرخاش جو با یکی نیکخوی | گرفتند پرسش نه بر آرزوی | |||||
دو دل پر ز کینه یکی دل بجای | برفتند هر سه به پرده سرای | |||||
بایرج نگه کرد یکسر سپاه | که او بد سزاوار تخت و کلاه | |||||
بیآرامشان دل شد از مهر اوی | دل از مهر و دیده پر از چهرِ اوی | |||||
سپاه پراگنده شد جفت جفت | همه نام ایرج بُد اندر نهفت | |||||
که اینت سزاوار شاهنشهی | جز این را مبادا کلاهِ مهی | |||||
به لکشر نگه کرد سلم از کران | سرش گشت زان کار یکسر گران | |||||
بلشگر که آمد دلی پر ز کین | جگر پر ز خون ابروان پر ز چین | |||||
سراپرده پرداخت از انجمن | خود و تور بنشست با رای زن | |||||
سخن شد پژوهیده از هر دری | ز شاهی و تاج و ز هر کشوری | |||||
بتور از میان سخن سلم گفت | که یک یک سپاه از چه گشتند جفت | |||||
بهنگامهٔ بازگشتن ز راه | همانا نکردی به لشکر نگاه | |||||
که چندان کجا راه بگذاشتند | یکی چشم ز ایرج نه برداشتند | |||||
هم از چاره تدبیر کردش بسی | بدان تا بدو بنگرد هر کسی | |||||
بهبینند این فر و اورند اوی | بدل برگزینند پیوند اوی | |||||
سپاه دو شاه از پذیره شدن | دگر بود و دیگر بباز آمدن | |||||
از ایرج دل ما همه تیره بود | بر اندیشه اندیشها بر فزود | |||||
سپاه دو کشور چو کردم نگاه | از این پس جز او را نخوانند شاه | |||||
اگر بیخ او نگسلانی ز جای | ز تخت بلندت اوفتی زیر پای | |||||
برین گونه از جای برخاستند | همه شب همی چاره آراستند |