شاهنامه (تصحیح ترنر ماکان)/سخن گفتن فریدون با ایرج از پیغام سلم و تور
ظاهر
سخن گفتن فریدون با ایرج از پیغام سلم و تور
فرستادهٔ سلم چون گشت باز | شهنشاه بنشست و بگشاد راز | |||||
گرامی جهانجوی را بار خواند | همه بودنی پیش او باز راند | |||||
ورا گفت کان دو پسر جنگجوی | ز خاور سوی ما نهادند روی | |||||
از اختر چنین استشان بهره خود | که باشند شادان بکردار بد | |||||
دگرشان ز دو کشور آبشخورست | که ان بومها را درشتی برست | |||||
برادرت چندان برادر بود | کجا مر ترا بر سر افسر بود | |||||
چو پژمرده شد روی رنگین تو | نگردد کسی گرد بالین تو | |||||
تو گر پیش شمشیر مهر آوری | سرت گردد اسوده از داوری | |||||
دو فرزند من کز دو گوشه جهان | بدینسان گشادند بر من نهان | |||||
گرت سر بکار است ببسیچ کار | در گنج بگشای و بربند بار | |||||
تو گر چاشت را دست یازی بجام | و گر نه خورند ای پسر بر تو شام | |||||
نباید ز گیتی ترا یار جست | بیآزاری و راستی یارِ تست | |||||
نگه کرد پس ایرجِ نامور | بدان مهربان پاک فرّخ پدر | |||||
چنین داد پاسخ که ای شهریار | نگه کن بدین گردشِ روزگار | |||||
که چون باد بر ما همی بگذرد | خردمند مردم چرا غم خورد | |||||
همی پژمراند گلِ ارغوان | کند تیره دیدار روشنروان | |||||
بآغاز گنج است و فرجام رنج | پس از رنج رفتن ز جای سپنچ | |||||
چو بستر ز خاک است و بالین ز خشت | درختی چرا باید امروز کشت | |||||
که هر چند چرخ از برش بگذرد | تنش خون خورد بار کین آورد | |||||
خداوندِ شمشیر و گاه و نگین | چو ما دید بسیار و بیند زمین | |||||
ازان تاجور نامداران پیش | ندیدند کین اندر آئین خویش | |||||
چو دستور یابم من از شهریار | همان بگذرانم ببد روزگار | |||||
نباید مرا تاج و تخت و کلاه | شوم پیش هر دو دوان بیسپاه | |||||
بگویم که ای نامدارانِ من | چنان چون گرامی تن و جانِ من | |||||
به بیهوده از شهریار زمین | مدارید خشم و مجوئید کین | |||||
بگیتی چه دارید چندین امید | نگر تا چه بد کرد با جمشید | |||||
بفرجام شد هم ز گیتی بدر | نماندش همان تخت و تاج و کمر | |||||
مرا با شما هم بفرجام کار | بباید چشیدن بدِ روزگار | |||||
دل کینه ورشان بدین آورم | سزاوارتر زانکه کین آورم | |||||
فریدون چو بشنید گفتار اوی | دلش شادمان شد بدیدار اوی | |||||
بدو گفت شاه ای خردمند پور | برادر همی رزم جوید تو سور | |||||
مرا این سخن یاد باید گرفت | ز مه روشنائی نباشد شگفت | |||||
ز تو پر خرد پاسخ ایدون سزید | دلت مهر و پیوند ایشان گزید | |||||
ولیکن چو جان و سرِ بیبها | نهد بخرد اندر دم اژدها | |||||
چه پیش آیدش جز گزاینده زهر | که از آفرینش چنین است بهر | |||||
ترا ای پسر گر چنین است رای | بر آرای کار و بپرداز جای | |||||
پرستنده چند از میانِ سپاه | بفرمای کایند با تو براه | |||||
ز دردِ دل اکنون یکی نامه من | نویسم فرستم بدان انجمن | |||||
مگر باز بینم ترا تن درست | که روشن روانم بدیدار تست |