سنایی غزنوی (قصاید و قطعات)/سرخ گویی همیشه غر باشد
ظاهر
سرخ گویی همیشه غر باشد | شبه از لعل پاکتر باشد | |||||
این چنین ژاژ نزد هر عاقل | سخنی سخت مختصر باشد | |||||
لعل مصنوع آفتاب بود | شیشه مصنوع شیشهگر باشد | |||||
سرخ اگر نیست پس بر هر عقل | سخن مرتضا دگر باشد | |||||
چون به یک جای رسته سرخ و سیاه | سرخ پیوسته بر زبر باشد | |||||
من چه گویم که خود به هر مکتب | کودکان را ازین خبر باشد | |||||
چون که سرخست اصل عمر به دوست | جایش اندر دل و جگر باشد | |||||
چون سیه گشت هم درین دو مکان | اصل دیوانگی و شر باشد | |||||
زیر لعلست لاله را سیهی | دودکی خوشتر از شرر باشد | |||||
علم صبح سرخ آمد از آنک | بر سپاه شبش ظفر باشد | |||||
سیهی بینهاد و بیمعنی | زان ز تو خلق بر حذر باشد | |||||
نزد ما این چنین سیه که تویی | مرد نبود که ... خر باشد | |||||
روز کزین فعل زشت روز قضا | نامت از تو سیاهتر باشد | |||||
پشک چون تو بود چو خشک شود | مشک چون من بود چو تر باشد | |||||
هیچ کس نیست کز برای سه دال | چون سکندر سفرپرست نشد | |||||
پایها سست کرد و از کوشش | دولت و دین و دل به دست نشد | |||||
از جواب و سوال ما دانی | شاید ار زیر کی فرو ماند | |||||
گرد گفت محال را چه عجب | کاینهی عقل را بپوشاند | |||||
زان که خورشید را ز بینش چشم | ذرهای ابر تیره گرداند | |||||
چرا نه مردم دانا چنان زید که به غم | چو سرش درد کند دشمنان دژم گردند | |||||
چنان نباید بودن که گر سرش ببرند | به سر بریدن او دوستان خرم گردند | |||||
خواجگانی که اندرین حضرت | خویشتن محتشم همی دارند | |||||
آن نکوتر که خادمان نخرند | حرم اندرحرم همی دارند | |||||
دل منه با زنان از آنکه زنان | مرد را کوزهی فقع سازند | |||||
تا بود پر زنند بوسه بر آن | چون تهی شد ز دست بندازند | |||||
خادمان را ز بهر آن بخرند | تا به رخسارشان فرو نگرند | |||||
«لا الی هولاء» نه مرد و نه زن | بین ذالک نه ماده و نه نرند | |||||
جای ایشان شدست هند و عجم | لاجرم هر دو جا به دردسرند | |||||
منشین با بدان که صحبت بد | گر چه پاکی ترا پلید کند | |||||
آفتاب ار چه روشنست او را | پارهای ابر ناپدید کند | |||||
دوستی گفت صبر کن زیراک | صبر کار تو خوب زود کند | |||||
آب رفته به جوی باز آید | کارها به از آنکه بود کند | |||||
گفتم ار آب رفته باز آید | ماهی مرده را چه سود کند | |||||
ای سنایی کسی به جد و به جهد | سر گری را سخنسرای کند | |||||
یا کسی در هوا به زور و به قهر | پشه را با شه یا همای کند | |||||
من چو چنگش به چنگ و طرفهتر آنک | او ز من ناله همچو نای کند | |||||
باز رفتن بر اشترست ولیک | نالهی بیهده درای کند | |||||
نه شکرخای نیست در عالم | که کسی یار چرم خای کند | |||||
لاجرم دل بسوخت گر او را | دل همی نام دلربای کند | |||||
کافر ار سوخته شود چه عجب | چون همی نام بت خدای کند | |||||
پس چو دون پروریست پیشهی او | ز چه رو او سوی تو رای کند | |||||
کانچه خلقان به زیر پای کنند | او همی بر کنار جای کند | |||||
کی سر صحبت سران دارد | آنکه پیوسته کار پای کند | |||||
با دلی رفته به استسقا | که معاصیش هیچ غم نکند | |||||
با چنین دل چه جای بارانست | کابر بر تو کمیز هم نکند | |||||
با همه خلق جهان گر چه از آن | بیشتر بیره و کمتر به رهند | |||||
تو چنان زی که بمیری برهی | نه چنان چون تو بمیری برهند | |||||
آخر این آمدنم نزد تو تا چند بود | تا کی این شعبده و وعده و این بند بود | |||||
تا تو پنداری کاین خادم تو ... خصیست | که به آمد شد بیفایده خرسند بود |