سنایی غزنوی (قصاید و قطعات)/روح مجرد شد خواجه زکی
ظاهر
روح مجرد شد خواجه زکی | گام چو در کوی طریقت نهاد | |||||
خواست که مطلق شود از بند غیر | دست به انصاف و سخا بر گشاد | |||||
دادهی هر هفت فلک بذل کرد | زادهی هر چار گهرباز داد | |||||
صدر اسلام زنده گشت و نمرد | گر چه صورت به خاک تیره سپرد | |||||
در جهان بزرگ ساخت مکان | هم بخردان گذاشت عالم خرد | |||||
پس تو گویی که مرثیت گویش | زنده را مرثیت که یارد برد | |||||
به گرمای تموز از سرد سوزش | صد و پنجه مسافر خشک بفشرد | |||||
رهی رفت و غلام برده برده | زهی قسمت رهی و ژاله شاکرد | |||||
زه ای پستت بمانده ماه بهمن | زهی زنگی زن کیسه کج افسرد | |||||
ای شده خاک در تواضع و حلم | زیر پای که و مه و زن و مرد | |||||
آز ما گرسنهست سیرش کن | کار را خاک سیر داند کرد |