سلامان و ابسال/در مدح پادشاه
ظاهر
(در مدح پادشاه دینپناه ظللالله فی الارضین علی)
(مفارق الضعفاء والمساکین خلدالله تعالی سلطانه)
۷۰ | در خم این گنبد عالی اساس | چیست شغل چاکر منعم شناس | ||||
در مفام شاکری بودن مقیم | بر کرمهای جهاندار کریم | |||||
آن کرم خاصه که حکمش شاملست | وآن وجود پادشاه عادلست | |||||
شاه عادل نیست جز ظلالٓه | خلق را ظلالٓه آمد پناه | |||||
هر چه ذات شخص ازان پیرایه است | پیش دانا مثل آن در سایه است | |||||
۷۵ | هست چون این سایه عین سایه دار | هان و هان تا ننگری در سایه خوار | ||||
سایه عکس ذات صاحب سایه است | وز صفات ذات او پر مایه است | |||||
هرچه در ذاتش نهانست از صفات | باشد از سایه هویدا در جهات | |||||
از شکوه خسروان کامگار | میشود فر الٓهی آشکار | |||||
ور برین دعوی ترا باید گواه | رو نظر کن در شه عالم پناه | |||||
۸۰ | شهریاری کز یسار و از یمین | عرصهٔ ملک جمش زیر نگین | ||||
شاه یعقوب آن جهانداری که هست | با علوش ذروهٔ افلاک پست | |||||
ملک هستی فسحت میدان او | گوی گردون در خم چوگان او | |||||
خاک نعل رخش او بوسد هلال | پشت کوژ او برین معنیست دال | |||||
بر سر این طارم دور از گزند | قدر او زین خاکبوسی شد بلند | |||||
۸۵ | دست او رسم کرم را تازه کرد | جود حاتم را بلند آوازه کرد | ||||
نام او دیباچهٔ دیوان عدل | حکم او سنجیدهٔ میزان عدل | |||||
نور عدلش در شبستان عدم | کرده حبس ظلمت ظلم و ستم | |||||
شد ز حسن خُلق مشهور زمن | هست میراث وی این خلق حسن | |||||
والدش موکب بدارالخلد راند | از وی این خلق حسن میراث ماند | |||||
۹۰ | پایهٔ از تخت او چرخ کبود | تاجداران پیش تختش در سجود | ||||
پیش تختش کس ز سجده سر نتافت | هر که سر بر تافت از وی سر نیافت | |||||
سروری سر خاک راهش کردنست | آبرو رو در رهش آوردنست | |||||
هر کرا سر در ره او خاک شد | خاک او تاج سر افلاک شد | |||||
هر کرا خاک درش داد آبروی | شد هر آب رو بچشمش آب جوی | |||||
۹۵ | مدح او خواهم که گویم سالها | یابم از مداحیش اقبالها | ||||
لیک کوته میکنم این باب را | مختصر میسازم این اطناب را | |||||
جِرم خورشید از افق گشته بلند | عالمی از پرتو او بهرهمند | |||||
نیست حد ذرهٔ بی دست و پای | تا بمدح او شود دستان سرای | |||||
مدح او گفتن نه حد هر کس است | نام او گفتم همین مدحم بس است |