سلامان و ابسال/حکایت کریمی که دعوت سفله را اجابت نکرد
ظاهر
(حکایت کریمی که دعوت سفله را اجابت)
(نکرد تا صحبت سفلگان عادت او نگردد)
سفلهٔ مهمانئی آغاز کرد | سفلگان شهر را آواز کرد | |||||
خواند یک صاحب کرم را نیز هم | تا بخوانش رنجه فرماید قدم | |||||
۳۶۵ | گفت باشد نفس نادان و لئیم | زین دو وصف او دلی دارم دو نیم | ||||
چون سوی اینان لئیمی پی برد | لقمهٔ چند از طعام وی خورد | |||||
لذت آن طعمه دور از خوان او | دیر ماند در بن دندان او | |||||
چون بخواند سفلهٔ دیگر مرا | سویش آن لذت شود رهبر مرا | |||||
محو گردد نامم از سلک کرام | در شمار سفلگان مانم مدام |