سلامان و ابسال/حکایت سلیمان و بلقیس که از مقام انصاف با هم سخن گفتند

از ویکی‌نبشته
بر پایهٔ تصحیح شیخ عبدالقادر سرافراز، بمبئی، ۱۳۱۵ خورشیدی

(حکایت سلیمان و بلقیس که از مقام انصاف با هم سخن گفتند)

  بود بلقیس و سلیمان را سخن روزی اندر کشف سرّ خویشتن  
  هر دو را دل بر سر انصاف بود خاطر از زنگ رعونت صاف بود  
۳۹۰  گفت شاه دین سلیمان از نخست گرچه بر من ختم ملک آمد درست  
  در نیاید روز و شب کس از درم تا من از اول بدستش ننگرم  
  کو چه تحفه بهر من دارد بکف کش فزاید پیش من عز و شرف  
  بعد از آن بلقیس از سرّ نهفت زد دم و از حال خویش این نکته گفت  
  کز جهان بر من جوانی نگذرد کاندرو چشمم بحسرت ننگرد  
۳۹۵  در دلم نآید که ای کاش این جوان بودیم دمساز جان ناتوان  
  این بود حال زنان نیک خوی از زن بد خو نشاید گفت و گوی  
  خواجه فردوسی که دانی بخردش بر زن نیکست نفرین بدش  
  کی زن بدگونه نیک آئین بود پیش نیکان در خور نفرین بود