سلامان و ابسال/تدبیر کردن حکیم در ولادت فرزند بی موافقت زنان
ظاهر
(تدبیر کردن حکیم در ولادت فرزند بی موافقت)
(زنان و دایه گرفتن از برای ترتیب وی)
کرد چون دانا حکیم نیکخواه | شهوت زن را نکوهش پیش شاه | |||||
۴۰۰ | ساخت تدبیری بدانش کاندر آن | ماند حیران فکرت دانشوران | ||||
نطفه را بیشهوت از صلبش کشاد | در محلّی جز رحم آرام داد | |||||
بعد نه مه گشت پیدا زآن محل | کودکی بی عیب و طفلی بیخلل | |||||
غنچهٔ از گلبن شاهی دمید | نفحهٔ از ملک آگاهی وزید | |||||
تاج شد از گوهر او سربلند | تخت گشت از بخت او فیروزمند | |||||
۴۰۵ | صحن گیتی بی وی و چشم فلک | بود آن بیمردم این بیمردمک | ||||
زو بمردم صحن آن معمور شد | چشم این از مردمک پر نور شد | |||||
چو ز هر عیبش سلامت یافتند | از سلامت نام او بشکافتند | |||||
سالم از آفت تن و اندام او | ز آسمان آمد سلامان نام او | |||||
چون نبود از شیر مادر بهرهمند | دایهٔ کردند بهر او پسند | |||||
۴۱۰ | دلبری در نیکوئی ماه تمام | سال او از بیست کم ابسال نام | ||||
نازک اندامی که از سر تا بپای | جزو جزوش خوب بود و دلربای | |||||
بود بر سر فرق او خطّی ز سیم | خرمنی از مشک را کرده دو نیم | |||||
گیسویش بوداز قفا آویخته | زو بهر مو صد بلا آویخته | |||||
قامتش سروی ز باغ اعتدال | افسر شاهان براهش پائمال | |||||
۴۱۵ | بود روشن جبههاش آئینه رنگ | ابروی زنگاریش بر وی چو زنگ | ||||
چون ز دوده زنگ ازو آئینه دار | شکل نونی مانده از وی بر کنار | |||||
چشم او مستی که کرده نیم خواب | تکیه بر گل زیر چتر مشکناب | |||||
گوشها نکته نیوش از هر طرف | گوهر گفتار را سیمین صدف | |||||
بر عذارش نیلگون خطّی جمیل | رونق مصر جمالش همچو نیل | |||||
۴۲۰ | زآن خط ار چه بهر چشم بد کشید | چشم نیکان را بلا بیحد رسید | ||||
رستهٔ دندان او درّ خوشاب | حقّهٔ درّ خوشابش لعل ناب | |||||
در دهان او ره اندیشه گم | گفت و گوی عقل فکرتپیشه گم | |||||
از لب او جز شکر نگرفته کام | خود کدام است آن لب و شکر کدام | |||||
رشحی از چاه زنخدانش کشاد | وز زنخدانش معلّق ایستاد | |||||
۴۲۵ | زو هزاران لطفها آمد پدید | غبغبش کردند نام ارباب دید | ||||
همچو سیمین لعبت از سیمش تنی | بر کشیده چون صراحی گردنی | |||||
بر تنش پستان چو آن صافی حباب | کش نسیم انگیخته از روی آب | |||||
زیر پستانش شکم رخشنده نور | در سفیدی عاج و در نرمی سمور | |||||
دید مشّاطه چو لطف آن شکم | گفت این از صفحهٔ گل نیست کم | |||||
۴۳۰ | کرد چون وی این اشارت سوی آن | از سر انگشت اشارت شد نشان | ||||
آن نشان را واصفان خواندند ناف | نافی از وی نافه را در دل شگاف | |||||
هر که دیدی آن میان کم ز مو | جز کناری زو نکردی آرزو | |||||
از گل نسرین سرینش خرمنی | از خسان مستور زیر دامنی | |||||
مخزن لطف از دو دست او دو نیم | آستین از هر یکی همیان سیم | |||||
۴۳۵ | در کف او راحت آزردگان | سیلیٔ غفلت بر از افسردگان | ||||
آرزوی اهل دل در مشت او | قفل دلها را کلید انگشت او | |||||
خون ز دست او درون عاشقان | رنگ حنّایش ز خون عاشقان | |||||
هر سرانگشتش خضاب و ناخضاب | فندق تر بود یا عنّاب ناب | |||||
ناخنانش بدرهای مختلف | بدرهای او ز حنّا منخسف | |||||
۴۴۰ | شکل او مشّاطه چون آراسته | از سر هر یک هلالی کاسته | ||||
چون سخن با ساق و ران او رسید | زآن زبان در کام می باید کشید | |||||
زآنکه میترسم رسد جائی سخن | کآن سخن آید گران بر طبع من | |||||
بود آن سرّی ز نامحرم نهان | هیچ کس محرم نه آن را در جهان | |||||
بلکه دزدی پی بآنجا برده بود | هر چه آنجا بود غارت کرده بود | |||||
۴۴۵ | در بر آن سیمین صدف بشگافته | گوهر کام خود آنجا یافته | ||||
هرچه باشد دیگری را دست زد | بهتر از چشم قبولش هست رد |