سلامان و ابسال/حکایت آن اعرابی که خوان خلیفه را دید و پسندید
ظاهر
(حکایت آن اعرابی که خوان خلیفه را دید و پسندید و گفت بعد ازین)
(من دایم اینجا خواهم رسید و جواب گفتن خلیفه که شاید نگذارند)
(و گفتن اعرابی که آن وقت تقصیر از شما خواهد بود نه از من)
روی در بغداد کرد اعرابیء | در تمنای غنیمت یابیء | |||||
۶۶۵ | بعد چندین روز بار انتظار | بر سر خوان خلافت یافت بار | ||||
پیش او افتاد خالی از گزند | یک طبق پالوده از جلاّب قند | |||||
چرب و شیرین چون زبان اهل دل | نرم و نازک چون لب هر دل گسل | |||||
ایمن از آزار مشت ژاژ خای | چون نهی بر لب کند در معده جای | |||||
چون دهان از خوردن آن ساخت پاک | با خلیفه گفت دور از ترس و باک | |||||
۶۷۰ | کای ترا بر ذروهٔ افلاک مهد | بستم اکنون با خدای خویش عهد | ||||
کاندرین مهمان سرای سبز فام | از برای چاشت یا امّید شام | |||||
جز سوی خوان تو ننهم گام خویش | تا ازین پالوده گیرم کام خویش | |||||
شد خلیفه زآن سخن خندان و گفت | ای ز تو پوشیده اسرار نهفت | |||||
شاید اینجا بار ندهندت دگر | زحمت آمد شدن چندین مبر | |||||
۶۷۵ | گفت تقصیر از تو باشد آن زمان | نی ز من ای قبلهٔ امن و امان | ||||
میکنم من صرف سعی خویشتن | چون تو نگذاری چه باشد جرم من |