دیوان حافظ/صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
ظاهر
۳۴۷ | صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم | تا بکی در غم تو نالهٔ شبگیر کنم | ۳۷۳ | |||
دلِ دیوانه از آن شد که نصیحت شنود[۱] | مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم | |||||
آنچه در مدّت هجر تو کشیدم هیهات | در یکی نامه محالست که تحریر کنم | |||||
با سر زلف تو مجموع پریشانی خود | کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم | |||||
آنزمان کآرزوی دیدن جانم باشد | در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم | |||||
گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد | دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم | |||||
دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی | من نه آنم که دگر گوش بتزویر کنم | |||||
نیست امّید صلاحی ز فساد حافظ | ||||||
چونکه تقدیر چنین است چه تدبیر کنم |
- ↑ یعنی کارش از آن گذشته که نصیحت شنود، بعضی نسخ: که پذیرد درمان.