دیوان حافظ/خیال روی تو چون بگذرد به گلشن چشم
ظاهر
۳۳۹ | خیال روی تو چون بگذرد بگلشن چشم | دل از پی نظر آید بسوی روزن چشم | ۳۳۳ | |||
سزای تکیهگهت منظری نمیبینم | منم ز عالم و این گوشهٔ معیّن چشم | |||||
بیا که لعل و گهر در نثار مقدم تو | ز گنجخانهٔ دل میکشم بروزن چشم | |||||
سحر سرشک روانم سر خرابی داشت | گرم نه خون جگر میگرفت دامن چشم | |||||
نخستروز که دیدم رخ تو دل میگفت | اگر رسد خللی خون من بگردن چشم | |||||
ببوی مژدهٔ وصل تو تا سحر شب دوش | براه باد نهادم چراغ روشن چشم | |||||
بمردمی که دل دردمند حافظ را | ||||||
مزن بناوک دلدوز مردمافکن چشم |