دیوان حافظ/بیمهر رخت روز مرا نور نماندست
ظاهر
| ۳۸ | بی مهر رخت روز مرا نور نماندست | وز عُمر مرا جز شب دیجور نماندست | ۳۷ | |||
| هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم | دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست | |||||
| میرفت خیال تو ز چشم من و میگفت | هیهات ازین گوشه که معمور نماندست | |||||
| وصل تو اجل را ز سرم دور همیداشت | از دولت هجر تو کنون دور نماندست | |||||
| نزدیک شد آندم که رقیب تو بگوید | دور از رخت این خستهٔ رنجور نماندست | |||||
| صبرست مرا چارهٔ هجران تو لیکن | چون صبر توان کرد که مقدور نماندست | |||||
| در هجر تو گر چشم مرا آب روانست | گو خون جگر ریز که معذور نماندست | |||||
| حافظ ز غم از گریه نپرداخت بخنده | ||||||
| ماتم زده را داعیهٔ سور نماندست | ||||||