دیوان حافظ/به جان پیر خرابات و حق صحبت او
ظاهر
| ۴۰۵ | بجان پیر خرابات و حقّ صحبت او | که نیست در سر من جز هوای خدمت او | ۴۰۷ | |||
| بهشت اگر چه نه جای گناهکارانست | بیار باده که مستظهرم بهمّت[۱] او | |||||
| چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد | که زد بخرمن ما آتش محبّت او | |||||
| بر آستانهٔ میخانه گر سری بینی | مزن بپای که معلوم نیست نیّت او | |||||
| بیا که دوش بمستی سروش عالم غیب | نوید داد که عامست فیض رحمت او | |||||
| مکن بچشم حقارت نگاه در من مست | که نیست معصیت و زهد بیمشیّت او | |||||
| نمیکند دل من میل زهد و توبه ولی | بنام خواجه بکوشیم و فرّ دولت او | |||||
| مدام خرقهٔ حافظ بباده در گروست | ||||||
| مگر ز خاک خرابات بود فطرت[۲] او | ||||||