دیوان حافظ/از سر کوی تو هر کو به ملالت برود
ظاهر
۲۲۲ | از سر کوی تو هر کو بملالت برود | نرود کارش و آخر بخجالت برود | ۱۸۲ | |||
کاروانی که بود بدرقهاش حفظ خدا | بتجمّل بنشیند بجلالت برود | |||||
سالک از نور هدایت ببرد راه بدوست | که بجائی نرسد گر بضلالت برود | |||||
کام خود آخر عُمر از می و معشوق بگیر | حیف اوقات که یکسر ببطالت برود | |||||
ای دلیل دل گمگشته خدا را مددی | که غریب ار نبرد ره بدلالت برود | |||||
حکم مستوری و مستی همه بر خاتمتست | کس ندانست که آخر بچه حالت برود | |||||
حافظ از چشمهٔ حکمت بکف آور جامی | ||||||
بو که از لوح دلت نقش جهالت برود |