پرش به محتوا

تاریخ نو/۷

از ویکی‌نبشته

تفاریق جمع می‌آمدند یکدیگر را متهم به تقصیر و تهاون نموده زبان به طعن و تعرض هم می‌گشودند و در این مصاف قریب به چهار هزار نفر مقتول و چهار پنج هزار نفر اسیر و دستگیر شدند.

از غرایب اتفاق آن‌که قریب به هزار و پانصد نفر از جانبازان لشکر عراقی که در روز جنگ در میمنه پیش آصف‌الدوله بودند در بالای بلندی ایستاده فارغ البال مشغول به تماشای رزمگاه بودند، بعد از آن‌که دیدند که شکست در لشکر ایران افتاد خواستند که از کوهی از پایین گنجه و نخجوان است صعود نموده بی‌دغدغهٔ خاطر به نخجوان روند سردار روس از این حال مستحضر شده ایشان را محاصره نمود و بعد از جنگ و تلاش آذوقهٔ ایشان تمام شده تفنگ‌ها را ریخته بالمره اسیر و دستگیر شدند، ذلک تقدیر العزیز العلیم.

ذکر وقایعی که از برای لشکرهایی که در آن طرف آب کر بودند واقع شد و احوال لشکر ایران و حسین‌خان سردار

چنان‌که سابقاً مرقوم کلک بیان گردید شیخ الملوک مأمور بود که به قبه رفته قصبهٔ قودیال را از لشکر روس بازستاند. شیخ الملوک تا نزدیک قودیال رفته در موضعی که موسوم بود به بلبله که قریب به یک فرسنگی قصبهٔ قودیال می‌باشد رسیده و لشکرگاه ساخته بود و به صلاح و صواب‌دید ریش‌سفیدان محال قبه و سلطان احمدخان قبه‌ای در کار بودند که قصبهٔ قودیال را محاصره نمایند و به ساختن اسباب محاصره و اوضاع مقاتله اشتغال داشتند و در حقیقت قریب به ده هزار لشکر از نظام و غیر نظام و توپخانه مستعد همراه ایشان بود و حسین قلی‌خان بادکوبه‌ای نیز به امر محاصرهٔ قلعه بادکوبه کمایجب و ینبغی مشغول بود و قریب هزار نفر از لکزیهٔ داغستانات را خوانین مأمورهٔ آنجا جمع‌آوری کرده مشغول به دفع روسیهٔ در بند و آن طرف شده بودند و حسین‌خان شکی و مصطفی‌خان شیروانی در شکی و شیروان به فراغت هرچه تمام‌تر تکیه بر چاربالش حکومت داده مشغول حکمرانی شده بودند غافل از این‌که از پردهٔ غیب چه به ظهور خواهد رسید و ذاهل از این‌که این استقلال و استبداد پرتوی است از شعاع دیگری بلکه هریک خود را در امر خود مستقل دیده خود را سبب و علت تامه می‌پنداشتند که خبر شکست اردوی گنجه و گذشتن آن لشکر از آب ارس به ایشان رسید، اولا شیخ الملوک طبل رحیل کوبیده بلاجهت و سبب دست از محاصرهٔ قودیال کشیده تا کنار آب کر و جسر معبر جواد در هیچ‌جا قرار و آرام نگرفته و اکثر چادرهای پوش و تجیر که از اسباب تجمل همراه بود در راه و نیم راه ریخته خود را به کنار جسر جواد رسانید و ژنرال قبه نیز از این عود بی‌محل جری شده با صالداتی که همراه داشت به تعاقب اشتغال نموده مصلحت‌بینان اردوی شیخ الملوک که اعظم ایشان حاجی محمدخان قراگوزلو بود و به نوکری نایب‌السلطنه سرافرازی داشت معروض شیخ الملوک نمود که بعد از گذشتن از آب کر باید کفار آب توقف کرده حقیقت را به حضرت خاقان مغفور اعلام نمود تا به اذن و اجازهٔ ایشان حرکت شود. فوج‌های نظام آذربایجان با سهراب‌خان و سلیم‌خان در کنار آب کر در موضع‌های مناسب چادر کشیده و نشستند و به شیخ الملوک اعتماد نموده اردوی او را نیز قریب به اردوی خود فرود آوردند و خوانین ولایات نیز مثل حسین قلی‌خان بادکوبه‌ای و حسین‌خان شکی با بعضی اهل آن ولایت‌ها که صراحة خیانت به دولت روس کرده بودند تاب توقف نیاورده به اردوی شیخ الملوک ملحق شدند و مصطفی‌خان شیروانی چون مغانستان نزدیک محل شیروان است و سهل المؤنه می‌باشد قریب به هزارخانوار ازخانه‌های خود را از شهر و محال شیروانات کوچانیده به این طرف آب ارس و کر گذرانیده در محلی که موسوم با ولتان و در لب آب کر و ارس واقع بود جای داده و توقف نمود و جمیع مملکتی که به دست آمده بود از دست رفت سوای مغانات و طالش از محالات متصرف فیه روس که به تصرف ایران آمده بود محالی دیگر باقی نماند و در این بین که ژنرال قبه به تعاقب اردوی شیخ الملوک آمد و جسر جواد نیز بریده شده بود و قراولی از لشکر ایران در آن طرف آب کر نبود غفلة در آن طرف آب با لشکر خود ظاهر شده و اردوی ایران را که در کنار آب افتاده بودند مشاهده نموده دست به‌انداختن توپ و تفنگ گشودند و گلوله به دهن سهراب‌خان سرتیپ خورد و سلیمان‌خان با افواج نظام به لب آب رفته به مدافعه مشغول شدند و شیخ الملوک خواست که با اردوی خود کوچ نماید هرچند حاجی محمدخان عرض کرد که خندقی مثل رودخانهٔ کر فیمابین واقع است مثل سلیمان‌خان و افواج نظام در لب آب ایستاده به جنگ و جدال مشغولند به این تعجیل کوچانیدن اردو صلاح و لایق نمی‌نماید مهر علی‌خان وزیر که‌خان مختارش می‌نامید و اسباب از کشتی‌های حاجی ترخان و اموال رعیت بی‌اندازه جمع کرده بود و می‌خواست این اموال را به سلامت به ملایر برساند معروض شاهزادهٔ ساده‌لوح داشت که چون حاجی محمدخان نوکر نایب‌السلطنهٔ مرحوم می‌باشد و نایب‌السلطنه در گنجه شکست خورده حاجی محمدخان نمی‌خواهد که به این فتح و فیروزی سرکار شیخ‌الملوک به خدمت خاقان مغفور رسیده تفوق بر امثال و اقران جویند.

شاهزاده این کلمه را از او باور کرده تغیر بسیار به حاجی محمدخان که مردی پیر و ریش‌سفید بود نموده چوب و فلک خواسته آن پیرمرد ریش‌سفید را چندان چوب‌کاری کردند که از کار رفته و بیهوش افتاده و ریش‌سفیدش را نیز به مقراض قهر بریدند، سرباز نظام و سلیم‌خان و سهراب‌خان را همچنان در میان جنگ گذاشته کوچ نمودند و حاجی محمدخان بیچاره نیز بستری شده وفات یافت.

چون سخن بدینجا رسید و از این نوع شکست‌ها که در لشکر اسلام پیدا شده بود ذکر کرده آمد و دور نیست که برای خوانندگان ملالتی حاصل شود به حکایتی از شیخ الملوک در این موقع رفع ملالتی حاصل می‌نماییم، اگرچه دخل به سیاق تاریخ نداشت ولیکن برای رفع ملال حکایتی از ساده‌لوحی شاهزاده بی‌اختیار به تحریر آمد.

حکایت

میرزا نعمت‌الله بروجردی مردی بود شیاد و ادعای کیمیاسازی می‌نمود و خود را صاحب تسخیر می‌نامید و در محافل شاهزادگان و مجالس بزرگان چنان‌که معهود است گاه‌گاهی به جهت تماشا و آوردن پری و جن و این نوع ملاعبات راه داشت، وقتی به ملایر آمده و یک دو مجلس به خدمت شیخ الملوک رسیده بود شاهزاده را بسیار ساده‌لوح دید، برای فریب شاهزاده منصوبه‌ای برانگیخت، جهت اخذ و جر نصب شبکات حیل کرده شاهزاده را به دام آورده بعد از سرکیسه و لفت و لیس چنان‌که مذکور می‌شود شاهزادهٔ ساده‌دل را مذکور السنه و افواه گذاشته به بروجرد گریخت.

مجملا در اوقات توقف ملایر هر جا که یکی از خواص شاهزاده را می‌دید یا به خدمت شاهزاده می‌رسید زبان به توصیف حسن و ملاحت و دلبری و صباحت شاهزاده می‌گشود و به عبارت مختلف هر عضوی از اعضاء شاهزاده را می‌ستود، گاهی می‌گفت که چنین چشم جادووش کجاست و گاهی دست به هم مالیده قیم‌ها یاد می‌نمود که چنین ابروی کمانی ندیده‌ام و زمانی می‌سرود که ریش چه ریش از ریش الب‌ارسلان خوش‌سیماتر است، مجلسی دیگر باز می‌نمود که نمی‌دانم این چه قامت رعناست یا این چه صورت زیبا آیا به قلم مصور بی‌چون چه‌سان کشیده شده است؟ بشر نیست و از جنس پری است.

بالجمله از این نوع سخنان در مجالس و محافل می‌گفت و هر وقت که به خدمت شاهزادهٔ ساده‌لوح می‌رسید دو چشم خود را به رخسارهٔ شاهزاده دوخته چنان شخوص بصر می‌کرد که مدتی مدید مژه بر هم نمی‌زد و به واهمهٔ شاهزاده می‌انداخت که در جمال شاهزاده متحیر و مبهوت است و چون خواص خدم از میرزای مذکور به شاهزاده این نوع تعریفات و توصیفات را رسانیده بودند شاهزاده در مجلسی که میرزا نعمت اللّه بود به غمزات عین و اشارات ابرو دلربایی آغاز نهاده و تغیر در صورت و تأنی در رفتار و تأمل در گفتار ظاهر می‌نمود و می‌خواست که به ناز و غمزهٔ دلبرانه دل میرزای مزبور را از جای برده علم کیمیا را که صاحبان کیمیا به جز در راه محبت به راه دیگر بذل نمی‌نمایند از او یاد گیرد.

دو سه ماهی به این نحو با میرزای مزبور راه رفته در قوهٔ واهمهٔ یکدیگر دخل و تصرف می‌کردند و میرزا نعمت‌الله بعد از مستعد ساختن ماده و دخل در واهمهٔ شاهزاده کردن چنان اظهار می‌کرد که مرا مأموریتی است از جایی که باید او را به خدمت شاهزاده عرض نمایم ولیکن از پدر و برادران شاهزاده که سلطان ایران و حکام ممالک محروسه‌اند بیم و هراس کلی دارم و اگر از آنها نیز مطمئن شوم سرّی است که اظهار آن خلاف رأی جمیع اولاد و جمیع خادمان حرم شاهزاده می‌باشد. این نوع سخنان که به دفعات زمان از طرف میرزای مزبور مسموع شاهزاده می‌شد در حرمت میرزا نعمت‌الله کوشیده و تقرّب او را آنا فآنا زاید می‌نمود تا اطلاع از این سرّ مخفی به هم رساند ومیرزا بعد از تصرف کامل در مزاج شاهزاده مشافهة اظهار نمود که سرّی سربسته و رازی ناگشوده و مأموریتی از جایی بزرگ دارم،

بیت:

  مرا سرّی است اندر دل اگر گویم زبان سوزد و گر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد  

باید که بعد از اطمینان تام از همه جهت چه از جان چه از مال به عرض شاهزاده رسانم. شاهزاده بعد از عهد قویم کلام اللّه قدیم را به میان آورده دست به کلام مجید زده او را چنان‌که می‌خواست مطمئن نمود ومیرزای مزبور بعد از این اطمینان زبان به دعا و ثنا گشوده گفت:

  ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو تاج شاهی را فروغ از لؤلؤ لالای تو  

عجب اتفاقی افتاده:

  ندیده‌ام به چنین شکل و صورت آدمیی مگر ز نوع بشر نیستی تو از پریی  

نمی‌دانم کلک تقدیر در این صورت چه تصویر کرده که آن نکتهٔ زیبایی دلربایی حور و پری آمده، از طایفهٔ پریان که مسخر این دعاگوی دولت است دختری ماه پیکری که از نسل پادشاه ایشان است عاشق جمال جهان‌آرایت شده مدتی است که از عشقت بریان و از این درد بی‌درمان گریان و نالان است و هر روزه به این مخلصت در نزاع که تا کی درد را از طبیب پنهان داری و مرا به نصیب خود نمی‌سپاری و تأملی که از برای مخلصت هست آن است که می‌خواستم این مطلب را به خاطر مبارک اظهار کرده اگر رضای‌خاطر شریف باشد و رأی مبارک به این مواصلت قرار گیرد به والدین آن سوختهٔ آتش فراق و گداختهٔ بوتهٔ اشتیاق نیز اظهار کرده ایشان را راضی نموده قراری در امر مواصلت گذاشته و به سور و سرور مشغولی حاصل آید و واضح است که از ابتدای آدم تا حال چنین اتفاقی نیفتاده که از نوع پری عاشق نوع بشر شود وانگهی پادشاهزادهٔ نوع پری، و واضح است که بعد از این مواصلت مملکت ایران سهل است بلکه سایر ممالک نیز ضمیمهٔ این مملکت شده در این روزگار فانی سلیمان ثانی بر تخت سلطنت تکیه‌ور خواهد شد و نسل به نسل و اولاد به اولاد تا دامن قیامت از اتفاق آدمیان و پریان این مملکت و پادشاهی بر دوام و برقرار خواهد ماند، بیت:

  دولت آن است که بی‌خون دل آید به کنار ورنه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست  

بعد از ترتیب این مقدّمات و تقریر این مزخرفات شاهزاده از ساده‌دلی قبول این معانی را کرده تغییر در لون و رنگ شاهزاده پدید آمد لرزه و رعشه در اندامش حاصل شده از لحظات عیون و دوران جفونش ظاهر می‌شد که تیر تدبیر میرزا نعمت‌الله بر هدف مراد کارگر آمده. در این بین صدای غریبی ظاهر شد، میرزا نعمت‌الله به عرض شاهزاده رسانید که این صعقهٔ معشوقه است که در این مجلس خلوت ایستاده است و از استماع حکایت حال خود که معروض خدمت می‌شد صیحه زده و بیهوش ایستاده است.

شیخ الملوک نیز برای تثبیت امر و جذب قلب معشوقه اظهار نمود که به نظر ما هم صورتی ظاهر و هویدا شد و غایب گردید و به چنین بلیاتی که مشهودت می‌شود افتاده‌ایم و دست به دامان میرزا نعمت‌الله دراز کرده بنای عجز و التماس گذاشته طالب مواصلت معشوق شد.

میرزا نعمت‌الله حریف را که چنین بی‌اختیار دید دانست که کار به مدعی است، رخصت طلبیده به عزم این‌که اذن از والدین معشوقه حاصل نماید بیرون آمده به منزل خود روان شد و شاهزاده بنای خواندن ابیات عاشقانه گذاشته به احضار میرزا نعمت‌الله هرکس فرستاد، میرزا نعمت‌الله در منزل را بسته و مندل را کشیده و به ملازمان خود گفته بود که اگر شاهزاده به احضار من کس فرستد بگوییدش که کاری بزرگ دارد از مندل پا بیرون نمی‌گذارد و از منزل بیرون نمی‌آید، تا اربعین نگذرد و از امر معهود مستحضر نشود به خدمت نخواهد رسید. شاهزاده پس از شنیدن جواب اظهار بی‌تابی و بیقراری کرده لابد و لاعلاج تا اربعین به انتظار میرزا نعمت‌الله نشست و در این ایام اظهار بی‌صبری و بیقراری می‌نمود و اکثر اوقات این مصراع را می‌خواند: یک نظر دیدم و صد تیر ملامت خوردم.

هرچند ندما و ظرفا و کسانی که در مزاج شاهزاده دخل داشتند به لطایف الحیل استفسار از حقیقت حال می‌کردند جواب شافی نمی‌شنیدند تا ایام اربعین به سر آمد ومیرزا نعمت‌الله از منزل به در آمده در خلوتی خاص به رسیدن به خدمت شاهزاده اختصاص یافت، از خادمان حرم شاهزاده که اعظم آنها صبیهٔ‌میرزا محمدخان قاجار و صاحب اولاد کبار بود از وجنات احوال شاهزاده دریافته بود که این بی‌تابی و بیقراری اثر عشق و عاشقی می‌باشد و جویا بود که اثری از این خبر پیدا نماید و در چارهٔ آن ابواب اهتمام را گشاید. در این وقت که خبر شنید که شاهزاده را بامیرزا نعمت‌الله خلوتی خاص حاصل است دانست که اگر نشانی باید یافت به استحضار اخبار این مجلس باید شتافت اعتماد الملکی ایچ آقاسی باشی‌میرزا محمد حسین‌خان را احضار کرده به وعد و وعید او را بیم و امید داده برای استراق سمع روانهٔ خلوت خاص شاهزاده‌اش نمود، او نیز که خود شخص نظیف و جویای این قسم طرایف و ظرایف بود سمعا و طاعتا گفته روانهٔ خبرگیری شد، وقتی رسید دید که صدای شاهزاده می‌آید و تضرع‌کنان به دامن‌میرزا نعمت‌الله چسبیده می‌گوید ای بی‌مروت آخر بگو ببینم که والدین معشوقه رضا به این کار دادند یا مرا در آتش فراق گذاشتند آخر چه می‌شد که در این چهل شب شبی آن پری گذر به خوابم می‌کرد یا رحم نموده به یک سخن عتابم می‌کرد،‌میرزا نعمت‌الله می‌گفت که ای شاهزاده کارها به صبر برآید و مستعجل به سر درآید.

از این نوع حکایات اعتماد الملکی شنیده به خدمت بانوی حرم نواب عالیه آمده سه گره بر پیشانی زده ایستاد، نواب عالیه مستفسر احوال شده آنچه شنیده بود از عشق و عاشقی شاهزاده به میان گذاشته نواب عالیه را مخبر گردانید و نواب عالیه که خواهر آصف‌الدوله و صاحب قوم و خویش بود و شیخ الملوک در امر سلطنت خویش رضای او را هم دخیل می‌دانست بعد از شنیدن اخبار با دیدهٔ گریان و موی پریشان به سر و سینه‌زنان تا به در خلوت خاص دویده و به سخن‌های ناگوارمیرزا نعمت‌الله را بیرون کشیده و به شیخ الملوک خطاب نموده بود که ای بی‌وفا و ای بی‌حمیت بعد از آن‌که سی سال است درخانهٔ تو گیسوان را جارو و بازوان را پارو ساخته و پسران رشید برایت آورده‌ام حال مرا از نظرانداخته و با دختر شاه‌پریان نرد عشق و محبت باخته‌ای، به اجتهاد کلثوم نه‌نه و به علم بی‌بی شاه زینب و به تقوای دده بزم‌آرا و بورع باجی یاسمن قسم است که اگر دست از این کار برنداری به بلایی گرفتارت سازم که هیچ عقل و شعور در تو نماند، شیخ الملوک گفته بود که خیال می‌کنی عقل و شعوری در من مانده، شعر:

  آنجا که عشق خیمه زند عقل گو برو غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی  

القصه نواب عالیه بعد از گفت‌وشنودهای بسیار و اصرار بی‌شمار مبنای سکوت خود را بر آن گذاشت که چون از این مواصلت نمی‌گذری باری عهد و شرط کن که دختر شاه پریان را به عقد دائمی خود درنیاوری و مثل سایر خدمتگاران متعه باشد.

شیخ‌الملوک را هرچند اعتقاد این بود که پادشاه پری قبول این معنی را نخواهد نمود ولی برای اسکات نواب عالیه این شرط و عهد را ظاهراً قبول نموده او را خوشحال به حرم معاودت داد.

باری میرزا نعمت‌الله چون دانست که این کار از پردهٔ خفا درآمد و این حرف در میان مردم ظاهر شد ترسید که اگر امر به تأخیر افتد و مبالغی که منظور است گرفته نشود ندما و مصاحبان شاهزاده این نقش کاذب را از لوح‌خاطر او بزدایند، به خدمت شاهزاده رسیده عرض نمود که والدهٔ معشوقه بعد از دیدن حرکات ناهنجار نواب عالیه دلتنگ شده رفته شوهر خود را راضی نموده و خود نیز راضی شده است که به غرض و عداوت نواب عالیه دختر خود را به عقد شما درآورد و در شب جمعه آینده زفاف واقع شود و به همین غرض و عداوت خواستن تدارکات کلی را موقوف نموده صد مثقال عطر گل و نیم‌من عنبر سارا و دو من عود قماری و سه هزار اشرفی یک مثقالی و سه طاقه شال عبد العظیم‌خانی و یک جام سه آیینهٔ طلا و یک جلد کلام اللّه مجید به خط میرزا احمد مرحوم و یک قبضه شمشیر مرصع که شگون است با یک اسب سواری با زین و یراق طلا راضی شده است و قرار چنان گذاشته که در باغ جنت که جای پریان است اطاق معینی را مفروش کرد. با افروختن شمع‌های کافوری و به گذاشتن لاله‌ها و مردنگی‌های بلوری و روشن ساختن مشعل‌ها باغ را رشک بهشت برین ساخته و این اشیاء را در آن اطاق چیده و رختخواب ترمهٔ کشمیری انداخته و باید احدی از آدمیان چه از مرد چه از زن در آن مکان و در باغ جنت نباشد و باید که خود سرکار شیخ الملوک روز پنجشنبه به حمام رفته بوی خوش استعمال نموده به خواندن عزایم اشتغال نمایند و باید که شال و کلاه گذاشته و کردی زری پوشیده و چاقچور سرخ به پا کشیده و شمشیر بسته یک دست در قبضهٔ شمشیر و به یک دست دیگر شمع کافوری گرفته به روش دامادان شش ساعت از شب گذشته با ساز و دهل و نقاره و کرنا و مطربان خوش‌آهنگ با جمیع امر و اعیان تا در باغ جنت آمده و از آنجا آدمیان را مرخص کرده خدمتکاران پری شاهزاده را به خلوت‌خانهٔ خاص خواهند رسانید.

شاهزادهٔ ساده‌لوح باز جمیع این معانی را قبول نموده و اوضاع و اسبابی را که خواسته بودند تحویل میرزا نعمت‌الله کرده و پانصد تومان هم به رسم انعام به او داده به وعده‌های جمیل و به مناصب نبیل امیدوارش کرده به کارتوی و شادمانی پرداخت و مکرر به شادمانی تمام این مصرع را می‌خواند: عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.

میرزا نعمت‌الله در شب موعود به باغ جنت رفته اطاق موعود را مفروش کرده و رختخواب را انداخته و متکای پری در میان رختخواب گذاشته و لحاف را از بالای متکا کشیده و درها را از میان اطاق بسته از ارسی پایین آمده اسباب و اوضاع را که گرفته بود برداشته به اسب مذکور سوار شده روانهٔ بروجرد شد و شاهزاده در ساعت معین با اساس و طمطراق تمام با امرا و اعیان درخانه تا به در باغ جنت آمده از مردم و آدمیان عذر خواسته داخل باغ شد و در حرمخانهٔ شاهزاده نواب عالیه با سایر خدّام حرم مشغول به شیون و خودکشی بودند و آه و افغان به اوج آسمان می‌رسانیدن. از این طرف شاهزاده به تأنی تمام خیابان‌های باغ را پیموده متوجه حجله‌خانه بودند و همه جا ریش گاو گشته خیالات عجیب و غریب می‌نمودند و منتظر بودند که فوج پریان رقصان و شادان پیش‌رو آمده داماد را به منزل رسانند.

هیچ آثاری از این خیالات ظاهر نشد، تا دم ارسی اطاق رفته به ادب تمام ایستاده سر فرود آورد و مدتی ایستاد باز هیچ اثری از هیچ طرف ظاهر نشد، راه پله را گرفته بالا رفتند در را بسته دیده از روزنهٔ در نگاه کرده رختخواب را گسترده جثه‌ای در زیر لحاف به نظر آورد، یقین نمود که دختر شاه پریان است که به سبب دیر آمدن شاهزاده قهر کرده و در را بسته در زیر لحاف رفته محل نمی‌گذارد، شاهزاده مضطرب شده زبان به عجز و الحاح و التماس گشاد، به هیچ‌وجه حرکتی ظاهر نمی‌شد شاهزاده دلتنگ شده در را از پاشنه کنده به اشتیاق تمام خود را به رختخواب رسانده گفت قربانت شوم مگر عادت دختران پری چنین می‌شود؟

چون متکا پر قو بود و لحاف بالای او کشیده شده بود به این قوت که شاهزاده خود را به روی لحاف انداخت متکا بالکلیه به زمین چسبید، شاهزاده چنان خیال کرد که دختر شاه‌پریان است و استخوانی در تن ندارد بنای چاپلوسی گذاشته و دست به زیر لحاف کرده بند متکا به دست شاهزاده آمده خیال کرد که بند شلوار است به شوق تمام لحاف را برداشته می‌گفت که ای بی‌مروت چرا با من حرف نمی‌زنی که ناگاه چشم شاهزاده بر متکا افتاد خیال کرد پری که از مجردات است پریده و در میان اطاق از چشم او غایب است زبان به اظهار شوق و اشتیاق گشوده بی‌خودانه سخن می‌گفت.

در خلال این احوال میرزا محمدحسین‌خان اعتمادالملکی که بعد از رفتن مردم از در باغ جنت خود را به باغ‌انداخته برای خبرگیری جهت نواب عالیه از عقب سر شاهزاده آمده بود و همهٔ راه ملاحظهٔ احوالات می‌نمود دید که کار شاهزاده به اینجا رسیده و هنوز از ساده‌لوحی مستحضر کار نیست، طاقت و تاب در او نمانده داخل اطاق شد، شاهزاده که او را دید پرسید که چرا آمده‌ای؟ معلوم است که پریان دانسته‌اند تو در باغی از ما گریخته‌اند.

میرزا محمد حسین‌خان زبان به دولت‌خواهی گشوده از عدم بودن اسباب و تنخواه که می‌بایست در اطاق موجود باشد شاهزاده را به مکر و تزویر میرزا نعمت‌الله آگاهی داد، شاهزاده بعد از اظهار تعجب و افکار بسیار فی‌الجمله احتمال به صدق گفتار میرزا محمدحسین‌خان داد، کسان پی احضار میرزا نعمت‌الله فرستادند معلوم شد که میرزا نعمت‌الله در همان اول شب اسباب را برداشته به بروجرد رفته است عجب‌تر آن‌که شاهزاده به محال ملایر غدغن نموده بود که این اخبار در جایی گفته نشود و این حکایت را این دعاگوی دولت شاهی از اکثر اهل ملایل و تویسرکان و اولاد شاهزاده استماع کرده به خصوص از میرزا محمدحسین‌خان ایچ آقاسی‌باشی.

القصه شاهزاده سرباز و سلیمان‌خان و توپخانه را گذاشته و حاجی محمدخان را با آن صورت انداخته به عزم ملحق شدن به اردوی خاقان مغفور روانهٔ قراجه‌داغ شدند. اما حسین‌خان سردار با لشکر ایروان که در مقابل لشکر روس در لری نشسته بود بعد از شنیدن خبر گنجه از مقابل لشکر روس برخاسته به مملکت ایروان عود نمود و آن سال نیز حاصل مملکت ایروان را به روی اندوخته‌های دیگر گذاشته سال را به فراغت و مدّعای خود به پایان رسانید.

ذکر احضار نمودن خاقان مغفور نایب‌السلطنه را به اردوی همایون و مأمور نمودن به حفظ سرحدات و عود فرمودن به دارالخلافه

چون واقعهٔ گنجه و گذشتن نایب‌السلطنه از رود ارس به طریقی که مذکور شد به عرض خاقان مغفور رسید برای دلداری و رفع حزن از نایب‌السلطنهٔ مرحوم او را احضار به اردوی مبارک فرموده که قراری در امور دولتی داده شده و حبر و نقصانی که واقع شده حاصل شود. نایب‌السلطنهٔ مرحوم نیز متصرفات لشکری را که فی‌الجمله جمع شده بودند با محمدخان امیر نظام در لب رودخانهٔ ارس گذاشته و در همهٔ معبرها از معبر یدّی‌بلوک تا معبر جواد سوار و قراول تعیین فرمودند و به شیخ الملوک و به لشکر نظامی که همراه او بود حکم صادر شد که در معبر جواد مانده منتظر حکم ثانی از اردوی خاقان مغفور باشند و به میر حسن‌خان طالش نیز حکم شد که با لشکرهای نظام طالش و مغان به حفظ کنار رودخانهٔ کر از معبر جواد تا جایی که رودخانهٔ کر به دریای خزر می‌ریزد پردازد و خود نایب‌السلطنه و شاه مرحوم و امیرزاده بهرام‌میرزا و این دعاگوی دولت شاهی را همراه برداشته با آصف‌الدوله و سپهدار روانهٔ اردوی خاقان مغفور شدند و در جنگلی که در سر راه بود نزول فرموده بودند که بایست فردا از آنجا به اردوی خاقان مغفور ملحق شوند و چند روز بود که پادشاه مرحوم و امیرزادگان رکاب که از گنجه تا اینجا به طورهای مختلف آمده بودند طعام نخورده بودند و نایب‌السلطنهٔ مرحوم نیز به نان خشک که همراه بود قناعت کرده شاه مرحوم به این دعاگوی دولت فرمود که بایست امشب به هر نحوی که باشد طبخی ساخته شود و مقرر فرمودند که هیمه حاضر و افروخته شده و اجاق بسته شده این دعاگو را برای تحصیل دیگ و برنج روانه فرمود و